نمی دونستم باید بهش چی بگم.
ادم های خیلی کمی هستند که متوجه دروغ گفتنم می شوند...یعنی تاحالا هیچ کس نتونسته حرف واقعی پشت لبخندم بفهمد....
حتی ویکتوریا یا نایل...
به خاطر اوردن اسم هایشان هم دردناک است...
هیچ وقت فکر نمی کردم هر دویشان را از دست بدم....
نایل...
اگر هنوز کنارم بود الان کسی را داشتم که وسط این بدبختی کمکم کند
ولی حیف که من احمق همه چیز را نابود کردم ...
حالا که داغی ماجرا از سرم رد شده درد واقعی داره خودشو بهم نشون میده و من بی پناه جلوش زانو زدم ...
- تو نیویورک جایی پیدا نمی شد خودتو غرق کنی ؟
دوباره او پرسید ...
نمی دونم منظورش چیه قصد مسخره کردن داره یا نه..ولی لحن سوالش خیلی عادی بود انگار فقط کنجکاو شده بود...
-داستانش طولانیه!
-انتخاب عجیبیه !
-من شبیه ادم های عادیم که انتخاب های عادی داشته باشم؟
لب هاش به نیشخندی باز شد و مهماندار صدا زد و گفت : من می تونم این ادم غیر عادی رو به نوشیدنی دعوت کنم؟
چیزی نگفتم...سه سالی بود که لب الکل نزده بودم.....ولی حالا دیگه اهمیت نداشت ، امشب واقعا به یه چیز قوی احتیاج داشتم...
چی میشد من امشب به جای امدن به فرودگاه به بار می رفتم..شاید این جوری این درد با الکل از بین می رفت و کارم به خودکشی در پاریس نمی رسید...
قسمت تاریک دوباره زیر گوشم گفت: اگر مست می کردی یک راست پیش ویکتوریا می رفتی و با دست های خودت خفه اش می کردی ...
باز هم او راست گفت...انگار او من را بیشتر از خودم می شناسد
مهماندار با لیوان های پر برگشت میدونستم زیاد قوی نیست ولی همین هم کمی ذهنم را ارام می کرد.
وقتی انها را برداشتیم او با حالت نمایشی و جذاب ترین لبخندش گفت : ببخشید که خودمو معرفی نکردم ...خستگی بعضی اوقات ادم رو فراموش کار میکنه.....استلا هستم استلا راچستر...
زیر لب گفتم : هری استایلز ...
گیلاسش را بالا برد منم همین کار رو کردم وقتی انها را بهم زدیم گفت: تا حالا اخرین نوشیدنی یه مرد را براش نخریده بودم...
کل لیوان را یک نفس سر کشیدم...واقعا دوست داشتم الان با کسی حرف بزنم..کسی که حتی یک درصد هم منو نمی شناخت پس می تونستم راحتر باشم...ولی با این حرفش حسابی نا امیدم کرد...
-این برای تو شبیه یه بازیه نه؟
ارام گیلاسش را مزه مزه کرد و با لبخندی گفت: بازی؟ همه چیز یه بازیه هری...و تو راجب من چی فکر کردی؟ دختر خوشگل مهربون و خوش قلب که کنارت تو هواپیما میشینه و اخرش تو رو از خودکشی منصرف میکنه... نه هری اشتباه نکن...من اصلا جز اون دسته از ادم ها نیستم...
-چرا؟
ابروهایش را بالا انداخت و گفت : مردم همیشه می میرد...تو اشپزخونه ، سر کار یا وقتی که تو مک دونالد منتظر غذاشون هستن....حالا یه نفر تصمیم گرفته روش مرگش رو خودش انتخاب کنه....و منم دوست ندارم مانع انجام کار کسی بشم...
حرف زدن با او جالب بود .حداقل فکرم را مشغول می کرد پرسیدم : خودت تا حالا خواستی این کار رو بکنی؟
یک خشم ناشناخته فقط چند ثانیه پشت چشم هایش ظاهر شد ولی خیلی راحتر اونو عقب فرستاد و باز هم با نیشخندی گفت: اره اگر راستش رو بخوای...
دوباره خندید
- وقتی 15 سالم بود فکر می کردم خوشبخت ترین ادم روی زمینم چون عشق زندگیم را پیدا کردم...اصلا هم برام مهم نبود اون مرد سی سال از من بزرگتر یا اینکه دوبار طلاق گرفته...یا هر چیز دیگه ای ....من فقط وقتی بعد شش ماه دلش رو زدم ، احساس می کردم زشت ترین و احمق ترین ادم روی زمینم که نتونستم اونو کنارم نگه دارم...پس یه طناب از گاراژ پیدا کردم و خودمو دار زدم....ولی گره ای که به طناب زدم شل بود پس خوشبختانه یا بدبختانه هنوز زنده ام....
' حس پس زده شدن ' من اینو خیلی خوب میشناسم...
گفتم:بعدش چی کار کردی؟
به چشم هایم خیره شد :خیلی چیزها هست که تو می تونی جایگزین یه عشق احمقانه بکنی...Niki♡
VOUS LISEZ
On the road | h.s
Fanfictionهری به اخر خط رسیده بود. تمام چیزی که بهش باور داشت...همه ی اون چیزهایی که دوست داشت...تمام ارزو هاش...در چند دقیقه نابود شده بود..... و هری اصلا نمی دونست حالا قرار با زندگیش چی کار کند...