on the road
به جز کیف پول و لباس هایم هیچ چیز به همراه ندارم، نگهبان فرودگاه تعجب کرده بود، انگار نمی دونست برای سفر اخر هیچ وسیله نیاز نیست.
من اولین نفری بودم که سوار هواپیما شدم مهماندار موطلایی منو به قسمت فرست کلاس هواپیما راهنمایی کرد ، صندلی ام را به اسانی پیدا کردم ، به طرز خوشایندی بزرگ و راحت بود.
و حالا منتظر بودن سخت ترین کار ممکن بود .
نمی دونستم باید چی کار کنم ولی یک چیزی خوب می دونستم که نباید به گذشته فکر کنم..
خاطرات اسیدی بود که مغرم را میخورد نمی خواستم همان یک ذره عقلی که برایم مانده از دست بدهم...
من تسلیم شده بودم یک تسلیم ابرومندانه...
کدام بهتر بود؟
هری استایلزی که ناپدید شد و دیگر هیچ کس چیزی درباره اش نشنید
یا هری استایلز که زیر مشکلات شکست و خرد شد و اخر سر کارش به تیمارستان کشید؟؟...
من اولی را انتخاب میکنم البته شاید به خاطر ترسم باشد....
اره ترس...
ترس از اینکه اگر بشکنم ادمی که از زیر خرابه هایش به وجود می اید دیگه اون ادم سابق نباشه...
من از بد شدن میترسم...
من از اینکه درست شبیه یکی از انها بشم می ترسم....
تاریکی در وجودم درحال رشد است حسش میکنم درست در قسمت چپ قفسه سینه ام...حرف هایی که تاریکی در گوشم زمزمه میکند مثل مرحم روی زخمم است ...
اما من ترجیح میدم همان ادم سابق بمیرم تا مثل یک هیولا زندگی کنم...
صندلی های اطراف یکی یکی پر میشدند..
زوجی پیر و ثروتمند درچند ردیف جلو از من می نشیند
مردی میانسال با کت و شلوار اتو کشیده روی صندلی جلو من نشست.
زنی با موهای شرابی همراه دخترش چند صندلی ان طرف تر قرار گرفتن...
کاری به جز نگاه کردن به انها نداشتم خیلی جالب بود من با ان ظاهر داغون اصلا به
چشم شان نمی امدم انگار اصلا وجود نداشتم...نیشخندی روی لبم نشست و به انعکاس قیافه ام درون پنچره هواپیما نگاه کردم
موهای فرم در هم پیچیده بود و هنوز نم داشت و صورتم مثل گچ سفید شده بود...
دستی در موهایم کشیدم و انها عقب فرستادم کاش یه ریش تراش داشتم تا از شر همه شان خلاص شم ......او عاشق موهایم بود.....پس دلم می خواد دیگر انها را نبینم....
وقتی سرم را برگرداندم صندلی بغلم اشغال شده بود.
زنی در اواسط دهه بیست سالگی اش با موهای بلند طلایی و کفش های پاشنه بلند قرمز رنگ ....
او زیبا ترین پاهایی که تا حالا دیده بودم داشت ، کشیده و بلند ...
نمیدونم چه چیزی در پاهاست که همیشه برایم جذاب است
بارانی سیاهش هنوز نم دارد و از جمعیتی که اطرافم هستن میشد فهمید که او اخرین نفر است که سوار هواپیما شده است....
مهماندار از ما خواست تا کمربندهایمان را ببندیم چون تا چند دقیقه دیگه هواپیما بلند خواهد شد....
حرفش را گوش کردم و از پنجره فقط به نیویورک نگاه کردم که جلوی چشم هایم به چراغ های درخشان تبدیل میشد
از این شهر متنفرم ...حتی دوست ندارم جنازه ام به نیویورک برگردند...
وقتی بالاخره بعد نیم ساعت نیویورک از جلوی چشم هایم دور شد صدایی شنیدم...
- به سلامتی این زندگی گه برداشته...
برگشتم و همان زن را دیدم که به ارامی از لیوان شامپاینش که حتما مهماندار برایش اورده بود می نوشد.
حرفی که زد واقعا مناسب حال من بود...زندگی گه برداشته لعنتی....
دقیق تر بهش نگاه کردم...
او چهره زیبایی داشت اما صورتش انقدر سرد و خشن بود که انگار از همه چیز و همه کس متنفر است..
البته بهش حق میدادم
وقتی او برگشت و با اون چشم های سرد سبزش به من نگاه کرد فهمیدم چند دقیقه است که مثل احمق ها به او خیره شده ام.....
سرم را سریع برگردوندم
و زیر لب گفتم :ببخشید..
شاید به اخر خط رسیده بودم ولی هنوز می دونستم خیره شدن به بقیه اشتباه است.
و این با اخلاق بودن احمقانه همش تقصیر مادرم است ..اگر او انقدر به من نمی گفت ادم خوبی باش شاید زندگی بهتری داشتم...
-برای تفریح به پاریس میرید یا کار؟؟
همسفرم گفت
با گیجی به او نگاه کردم....
من واقعا برای چی دارم میرم پاریس؟
" اولش که به خاطر رو در رو نشدن با واقعیت مثل ترسو ها رفتی فرودگاه تا فرار کنی بعدش هم تصمیم گرفتی وقتی رسیدی پاریس خودتو بکشی...
درست مثل یه ادم ذلیل و بدبخت، چیزی که واقعا هستی"
این ها حرف های اون قسمت تاریک داخل قفسه سینه ام بود که ارام زیر گوشم زمزمه شد
و من نمی تونستم انکارش کنم...
کلمات بدون اختیار از دهنم خارج شد
-می خوام خودمو تو رود سن غرق کنم...
همسفرم با شک به من خیره شد و من تا زمانی که مردمک گشاد شده ی چشم هایش را دیدم نفهمیدم چه چیزی گفتم....
باخنده و دستپاچگی گفتم:نه نه..فقط داشتم شوخی می کنم..توریستی دارم میرم...
لبخندم را بزرگ تر کردم و گفتم :
فقط میخواستم خانم زیبا کنارم تحت تاثیر قرار بدم....
اما لبخندم انقدر تلخ بود که حال خودم را هم بد کرد...
او اما موهای طلایی اش را پشت گوش انداخت با چشم های سردش به من خیره شد وبه ارامی گفت: نه تو شوخی نمی کردی !
وبعد بدون هیچ حرف دیگه ای به جلوش خیره شد.Niki♡

YOU ARE READING
On the road | h.s
Fanfictionهری به اخر خط رسیده بود. تمام چیزی که بهش باور داشت...همه ی اون چیزهایی که دوست داشت...تمام ارزو هاش...در چند دقیقه نابود شده بود..... و هری اصلا نمی دونست حالا قرار با زندگیش چی کار کند...