"چگونه پري ها و موجودات افسانه اي را به خانه خود بكشانيد؟"
متن بالآي صفحه ١٩ مجله كهنه ايي كه مغز من را مشتاق و فاسد ميكرد و ذهن خلاق مرا بي آبرو ميكرد. شايد بايد راه بهتري براي كنار گذاشتن اشتياقم به موجودات تكامل يافته خيالي زيبا با پرهاي صورتي طلايي پيدا كنم. كتاب را بستم در حالي كه هنوز دستاتم طاقت دل كندن از بين صفحاتش را نداشت. همانگونه كه هميشه مادرم ميكرد. هنوز هم بال هاي قيچي شده ام در تربيت خونين مادرم را حس ميكنم. و هميشه از اين جمله در داستان ها متنفر بودم " همانگونه كه مادرم ميكرد."
هنوز هم همين كار را ميكردم. به او فكر ميكردم. به دخترك كوچكي كه نياز داشت دستهايي زنانه او را صيقل دهد. و من هم با ظرافت مثل يك بانوي إشرافي با او رفتار كنم، او را ناز و نوازش كنم و در اخر روز او را با اب طلا بشويم.
دستكشي سفيد با گيپور شيري كه چِرك شده بود با مرواريد ناخالصي كه روي ان ميدرخشيد شايد تنها چيزي بود كه به اندازه كتاب هايم زيبا بود. دستكش را پوشيدم ، درست مثل پوست او نرم و لمس كردني بود. گاهي خودم هم ميدانم كه اين حس حرامزاده ام به زن ها ، اين حس فريفتگي ام نسبت به آن ها تنها بخاطر ابريشم زنده روي بدنشان است. كافيست يك بار يك زن را لمس كرده باشيد تا بدانيد چه ميگويم خواننده عزيزم. پوست ليز و صاف و انگشتانت روي آن سر ميخورد ، پس از آن نميتواني به هيچ چيز مردانه خود مفتخر باشي. سرماي پاييزي پاهايم را سست ميكرد ولي من باز با لجباري كودك محورانه خود دامن كوتاه پوشيدم. ميتوانستم كرك هاي نرم روي پاهايم را كه با آفتاب عشق بازي ميكرد را ببينم. آروم زانوهايم را لمس كردم. شايد او هم بخواهد لمسش كند. حتي نفهميدم از كي پشت سر من ميدويد. چون نزديك كه شد صداي نفس نفس زدن هايش را شنيدم. هيچوقت من را بلند در خيابان صدا نميزد. ميگفت اسمت يك راز است. بايد با نجوا گفته شود ، آرام. كنارم ايستاد و با همان حالت سرخوش و فريبنده اش دستانم را گرفت. ميدانم مردم از ديدن دستهايمان چه ميگويند. "روي دختر هاي جوان باز شده." هر چه ميگوينده بگويند، اما فقط انگشتان من است كه در دستان يك دختر لول ميخورد و ميپيچد.
أنت تقرأ
Some Angels don't know how to kiss
General Fictionبعضي فرشته ها نفس گير تر از ديگري هستند. آنها همان هايي هستند كه بلد نيستند ببوسند.