گاهي زيادي خوب بودنش مريضم ميكرد. تنها كسي بود كه آرزو ميكردم كمي كم باشد، كمي بد باشد. ميداني آدم مريض اينجور آدم هاي بد است. ولي سليقه كردارشناختي من ، نه تنها به خوب بودنش بي توجه نبود، بلكه اگر قرار بود تجزيه كردن رفتارش را در ذهنم بنويسم پيچيده ترين و طولاني ترين برداشت ها و تفسير ها را با كلمات خسته و ناگيرا اثري مريض مانند خودم به وجود ميامد. ميداني از ان آدم ها هستم كه مينشينم انقدر از او ميگويم تا تو هم عاشقش شوي. نميدانم چرا ولي واژه "الهيات كلمات" توجه مرا به حرف هاي معلم جمع كرد.
فكر نميكنم مبحث ادبيات را به فكر كردن به او ترجيه دهم. فكر او من را شاعر ميكرد. نيازي به خواندن عاشقانه هاي ديگران نيست وقتي حسي جديد در بدني جديد وجود دارد. معلم از من خواست شعر گمشده سبُك مغزي را كه كلمات را هدر ميداد بخوانم. با صداي ناگيرا و از همان صداهاي معمولي خواندم:
چشماني تيره
و پوستي كه با خورشيد روشن شده
ما هميشه محتاج زيبايي ميمانيم.
هنوز كلمه اخر شعر را نگفته بودم كه نگاهي تيز به معلم انداختم و گفتم: اما اين كه شعر نيست. هيچ تعريف خيال انگيزي در اون وجود نداره. فقط چند توصيف و جمله خبريِ.
معلم سرفه اَي كرد و تكرار وار با دفاعي بيهوده از خودش جواب داد: من مؤلف كتاب نيستم. ميتوني به اون نامه بنويسي خانم.
ناخوداگاه به كوچك دلبندم نگاه كردم. انتظار تأييد حرفم را از او داشتم يا دفاع نميدانم ولي انتظارم بي پاسخ ماند.
كلاس كه تمام شد با بي توجهي به من از جايش بلند شد. دامني كوتاه با گل هاي ادريس ابي كه تمام تلاش هاي زيبايي شناختي دنياي مد را در خود خلاصه ميكرد ران هاي افتاب بوسيده اش را پنهان ميكرد. با فكر مزه كردن پوستش در دهانم ماده اَي به جنس عسل ترشح شد. به خودم امدم و لب هايم را لمس كردم. اين بار بدنم هم درگير شد. به پوستش خيره شدم ، ابريشم خالص از بيرون و درون. در ذهنم هيچ كلمه بهتر از "انقلاب" براي تعريف او نداشتم . با چشماني خيره به سمتم امد. ناگهان آنقدر تشنه شدم كه درد گلويم را در اغوش كشيد.
روبرويم ايستاد و خم شد و بوسه اي ضعيف و لطيف مثل لبانش روي گونه ام نقاشي كرد. انقدر سريع اتفاق افتاد كه من تنها مژه هاي به صف كشيده تيره آش و لبخند از روي شرمش و پوست ظريف لب هايش را ديدم. انقدر سريع برگشت و از اين اتاق پر از عطر خاك و مَرد خارج شد كه انگار تنها بانوي جهان از دستم رفت. با خشم از خودم خودم را سرزنش كردم. هميشه هميني! هميشه طول ميكشه كه واكنش نشون بدي! حتي فرصت نكردي دستاشو بگيري. احساس خشم پيروزي و شكستِ در حال آمدن داشتم. ادريس ابي خوش بويم محبتش را در بهار هم نشان نخواهد داد، اما من يادم ميماند . پوست هميشه يادش ميماند. اين بار بيشتر مطمئن شدم. او برأي من انقلاب است.
در صداي قدم هايش انقلاب را ديدم
در بوسه اش انقلاب را ديدم
در سكوتش انقلاب را ديدم.
بلند شدم تا به لانه خودم با ارتش شكست خورده خود برگردم ، سرم را پايين انداختم و چشمانم را بستم.نميخواهم مردم را ببينم . از تعدد شخصيت ها در ذهنم بيزارم. تو كاري كن اتاق ذهنم امشب تا صبح بوي شمع بدهد.
أنت تقرأ
Some Angels don't know how to kiss
General Fictionبعضي فرشته ها نفس گير تر از ديگري هستند. آنها همان هايي هستند كه بلد نيستند ببوسند.