Part 2

801 0 0
                                    

به رگ هاي پاره شده زير پوست نازكش نگاه كردم. مثل شاخه هاي صورتي رنگ زير پوستش نقاشي شده بود. و هارموني به نظيري كه با تغيير فصل تغيير رنگ ميداد. امروز آرام بود. لب هاي حساسي كه از لطافت دست زدن به ان غير ممكن بود. آرام و محكم شروع كرد به حرف زدن: كتابي كه خواندم. "لوليتا". بعد از اون نميتونم كتاب ديگه اي بخونم. خلسه برانگيز. ولي خلسه ابدي .
پوزخند زدم و گفتم: عين حس از دست دادن ميمونه . منم بعد از لوليتا هر كتابي خوندم حس از دست دادن داشتم. حس اينكه دارم اون جملات و صفت هاي افسانه اي  رو از دست ميدم. انگار نميخواي چيز ديگه اي جز اون كتاب ملكه ذهنت شه. بايد ليستي ترتيب بدم با عنوان "آخرين كتابي  كه قبل مرگ بايد خواند" و در اون ليست فقط لوليتا رو ميتونم جا بدم.
خنديد . و با زيركي شكست خورده اي گفت: ولي همچين ليستي وجود داره.
- ولي انقدر زياده كه ادم از انتخاب كتاب از اون ليست صرف نظر ميكنه.
سكوتي آزار دهنده با صداي باد دوباره به جمع دو نفره ما برگشت.انقدر احساسات زيادي در يك زمان  احساس ميكردم كه كاش ميشد اين دورهمي را كشت و به خلوت اندوهگين زمستانه برگشت. ولي تا زماني كه او تنها كسي بود كه اختلال پوستي  قرمز رنگ روي گونه هايم دوست داشت و مژه هاي فقير و غمگينم را به تراژدي شكوهمندي تبديل ميكرد ترك او غير ممكن بود. هيچ اصالتي ، فالي يا طالع بيني وجود نداشت. اين ادم تنها نمونه خالصي از نوع انسان بود كه قرار نبود با طالع نما روزانه انسان ها اندازه گيري و بسته بندي شود. ولي در اخر روز صداي مريضي بود كه ميگفت " من اگر او بودم هيچگاه خودم را انتخاب نميكردم" اما بعد صدايي بي رحم تر ميگويد" آيا اصلا انتخاب شده اي؟"

Some Angels don't know how to kiss حيث تعيش القصص. اكتشف الآن