Part 3

632 0 0
                                    

به ساعتم نگاه كردم. چند دقيقه اي بود سر كلاس نشسته بوديم. ولي هيچ اثري از معلم نبود. به لباس هايش خيره شده بودم. جوري نگاهش ميكردم انگار ارزوي حرف زدن با اون را دارم. ژاكتي آبي اسماني با شوميزي سفيد چشم هاي اصليش به رنگ شاه بلوط هاي اروپايي را روشن تر كرده بود. به جرات ميتوانم بگويم نوار سبز دور چشمهايش از شدت زيبايي مرا كم بينا كرده. زمستان كه ميشد موهايش بلند ميشد، ناخن هايش كمتر ميشكست ، و قلب من بوي چوب نمناك جنگل هاي تاريك را ميداد. زمستان هميشه مرا تيره و او را روشن ميكرد. طبق قاعده هميشگي خود مشغول بازي با دكمه هاي لباسش بود و هر وقت متوجه نگاهي روي خودش ميشد سرخ ميشد و دستانش را مثل نيمفتي خجالت زده در كف دستش جمع ميكرد. در كنار كتابم با خط ناخواناي هميشگي ام نوشتم: "حتي شهري از لوليتا هم تصوير سراپا آبي تو را پاك نميكند ."
وقتي نوشته را نشانش دادم ، نوار سبز ، آن خط مرزي سبز دور چشم هايش برقي زد، و اين برق كم كم تمام سطح چشمان خام و جوانش را گرفت و با نگاهي خيره به من اشكهايش را پاك كرد. من شايد اخرين نسلي از انسان باشم كه گريه دختران زيبا را در كلاس صبحگاهي ميبينم. چشمانم را بستم ، ياد مقاله اي كه خواندم افتادم .. اشك ها نوعي واكنش دفاعي ست... اما او گريه كرد كه از چه چيزي دفاع كند؟ از حمله احساسم به قلبش؟ از ترس اينكه نكند عاشقم شود از خودش دفاع كرد؟ اين ترس فريبنده كي ميشود اين زمين را ترك كند؟ ترس، مرا فلج كرد، او را فلج كرده، و ما همه بيماراني خواهيم بود روي ويلچر كه ترس پرستار ما خواهد بود، و بيشتر و بيشتر در ما فرو ميرود در اين فكر هاي وسواسي خود غرق بودم كه ناگهان دستم را گرفت، فشرد، و آن روز من ديگر كودكي بودم كه دنبال دست هاي گمشده ميگشت. از ان روز من ديگر بزرگ نشدم. معلم با صداي آرام ولي سريع وارد كلاس شد و به همان سرعت من دست هاي او را از دست دادم... و دوباره به وسواس فكردي ناكام مانده خود برگشتم.

Some Angels don't know how to kiss حيث تعيش القصص. اكتشف الآن