تازه خواب از سرم پریده بود ک صدای مزخرف خلبان فضای هواپیما رو پر کرد.
یکی نیست بهش بگه نه که خیلی خوش صدایی اینطور صداتو ول میدی."خانوم ها و آقایان با عرض خوش آمد گویی برای وارد شدن ب شهر زیبای لندن از شما خواهشمندم تا توقف کامل هواپیما کمربندهای ایمنی خود را باز نکنید و از صندلی های خود بلند نشوید. امیدوارم اقامت خوبی در لندن داشته باشید.
فرودگاه بین المللی هیترو لندن منتظر حضور شماست."حرف زدنش خیلی رو مخ بود.
بالاخره چراغ مخصوص کمربند خاموش شد و از روی صندلی بلند شدم.
از کمد بالای سرم کیفم رو برداشتم و به سمت در خروجی به راه افتادم.
تمام مهماندارها و خلبانها وایساده بودن و خوش آمد میگفتن.
در جوابشون فقط سر تکون دادم.وقتی پامو روی اولین پله ی هواپیما گذاشتم،باد شروع کرد به حرکت کردن لابه لای موهام و نورهای پرژکتورها داشت ازیتم میکرد.
میمردن دوتا لامپ بیشتر اون تو میزدن؟!وارد گیت شدم پاسپورتمو نشون دادمو بعد از خوردن مهر ب طرف چمدونهایی ک از هواپیما خارج کرده بودن و در حال چرخیدن بودن رفتم.
کلی وایسادم تا چمدونام بیان.
و این بی انصافی بود!
اونا خیلی سنگین بودن.
انگار کل خونه رو بار کرده بودم توشون!بعد از برداشتن اخرین چمدون،به زور از بین جمعیت عظیمی از مردم،که در انتظار دوست ها و اشناهاشون بودن رد شدم و از فرودگاه بیرون اومدم.
بعد از چند دقیقه گشتن،بالاخره یه تاکسی گیر اوردم و ادرس خونه رو بهش دادم تا برسونتم خونه.
این خونه ماله پدر بزرگ و مادربزرگم هست.
البته بود!
چون بعد از مرگشون به خاطر اینکه وارثی جز من نداشتن،تمام داراییشون به من رسید.بعد از تقریبا نیم ساعت نشستن توی تاکسی،راننده بالاخره ماشینو نگه داشت و پیاده شدم.
خب،من الان دقیقا روبه روی ساختمون پنج طبقه ای وایستادم که واحد پنجمش خونه ی منه. البته یکم قدیمی هست ولی به هر حال ماله خودمه.
وقتی وارد ساختمون شدم،احساس کردم اومدم بازدید موزه!
انتظار همچین چیزی رو نداشتم!
فکر میکردم فقط بیرون ساختمون شکل و شمایل خوبی نداشت…اما توی ساختمون هم دست کمی از بیرونش نداشت.
همه چیز قدیمی بود،از سنگایی که کف ساختمون رو پوشونده بودن گرفته تا گلدون ها و تابلوهای روی دیوار ها.همینطور که داشتم به دور و بر سالن نگاه میکردم چششم به پیرزن و پیرمردی افتاد که زیر الاچیق قدیمیی که توی حیاط پر گل و گیاه اونجا بود نشسته بودند و در حال چایی خوردن بودن.
من راه افتادم برم سمت اسانسود که پیرزن متوجه من شد.
با دیدن من بلند شد و پرسید:
"خانوم؟شما کی هستید؟"
برگشتم و ب صورت چروک خورده و مهربونش نگاه کردم.
"من همسایه جدیدتون هستم . واحد پنجم"
چشماش برق زد.
با همون برق تعجبی که توی چشماش میدرخشید گفت:
"بیا اینجا ببینمت دختر جوان!"
همونطور که خواسته بود به سمتش قدم برداشتم.
"بله؟!"
"پس مالکای واحد پنج کجان؟"
"شما اونارو میشناختین؟"
"البته!توی اینجا همه همدیگرو میشناسن."
"پس شما مادر بزرگ و پدربزرگ منو میشناختین؟"
"داری در مورد چی حرف میزنی دختر؟!"
"در مورد مالکای واحد پنجم!اونا مادر بزرگ و پدربزرگم بودن"
"چی!!؟ولی این امکان نداره!"
این دیگه چیه اخه!!
"ببخشید میشه بیشتر توضیح بدین منظورتون رو متوجه نمیشوم"
پیرزنه میخواست حرف بزنه ک شوهرش مانعش شد.رفتاراشون عجیب بود!
اینقدر خسته بودم ک نمیخواستم بهش بها بدم:
"ببخشید خانوم،من همین امروز از یه راه طولانی رسیدم و خیلی خستم و الان میخوام برم که استراحت کنم. بازم منو ببخشید"
بدون اینکه اجازه ی حرف دیگه ای رو بهشون بدم،برگشتم و به سمت راه رویی که تهش به اسانسور ختم میشد حرکت کردم.
الان انقدر خستم که نمیخوام با کسی حرف بزنم یا حتی به این مکالمه ی عجیب فکر کنم!
شاید بعدا که حالم جا اومدم ازشون قضیه رو پرسیدم ولی الان فقط دوست دارم چشمامو ببندم و برای یه مدت طولانی از اتفاقای دور و برم دور باشم..اینم از قسمت اول😊
و ممنون از دوست خوبم کیمیا که تو نوشتن این قسمت بهم کمک کرد❤
ESTÁS LEYENDO
Skyller (persian fanfiction)
Fanfic-اون بهم قول داده بود که ترکم نمیکنه،اما انجامش داد +اون مجبور بود -تو ام مجبوری؟...