*عکس بالا مایکله*
بعد از برداشتن کیف دستیم و کلیدا،برگشتم به خونه.
این خونه هم درست مثل بقیه ی ساختمون،دیزاین و لوازم قدیمیی داره.
که البته جای تعجب هم نداره،چون هم خونه قدمیه و هم چندین ساله که خالیه،و حتی معلوم نیست کسی به اینجا رسیدگی میکنه یا نه!یا اصلا حتی کسی اینجا زندگی میکنه؟!
پوففف....هنوزم نمیدونم چرا سندیگو به اون خوبیو ول کردم و اومدم اینجا!
واقعا با این تصمیم گیری و البته اتفاقای بسیارر هیجان انگیز اخیر،کم کم دارم به عقلم شک میکنم.
که بایدم شک کنم!یعنی..هر کس دیگه ای جای من بود شک میکرد...البته فکر کنم!
وای خدا!سرمو به دو طرف حرکت دادم تا این فکرای گیج کننده رو ازش پرت کنم بیرون تا بیشتر از این گیج نشدم.
از خستگیه زیاد دیگه حوصله نداشتم درو بر خونه رو نگاه کنم،پس روی مبل تقریبا سفت روبه روی تلویزیون دراز کشیدم و بعد از چند دقیقه دیگه هیچی نفهمیدم....نمیدونم ساعت چند بود و چند ساعت میشد که خوابیده بودم؛اما با صدای وحشتناک کوبیده شدن چیزی از خواب پریدم.
چند لحظه بین خواب و بیداری بودم و دقیقا اتفاقای اطرافم رو درست تسخیص نمیدادم،تا اینکه کاملا متوجه شدم یکی داره در رو از جاش میکنه!با ترس و لرز به سمت در رفتم و اصلا فکر اینجاشو نمی کردم که این در نمیتونه چشمی داشته باشه!!
حالا باید چی کار کنم!؟
من که اینجا کسیو ندارم که بخوام احتمال بدم آشنا باشه!
هر چی که میگذشت در محکم تر کوبیده میشد و منو بیشتر میترسوند.
چاره ی دیگه ای ندارم جز اینکه درو باز کنم،چون چه بخوام چه نخوام با این وضع،اخرش در میشکنه.
لعنتی!دستمو به سمت دستگیره ی در بردم تا بازش کنم و همینطور از پشتم عرق سرد پایین میومد.
"ک..کی پشته دره؟"
جواب نداد و به کوبیدن در ادامه داد.
بلند تر گفتم:
"گفتم کی پشته دره؟"
فکر کنم صدامو شنید چون دست از کوبیدن در برداشت."خانوم میلر؟"
این کیه دیگه؟
"بله؟"
"میشه درو باز کنید؟"
حتما!!دیگه چی!
"شما کی هستید!؟"
"امم ببخشید..من مایکلم..مایکل جونز"
مایکل،مایکل جونز...اصلا برام اشنا نیست!
"نمیشناسم!"
"من همون پسریم که چند ساعت پیش توی حیاط دیدین"
خیالم کامل راحت نشد ولی خب...درو باز کردم و با پسر تقریبا قد بلندی با چشمای قهوه ای و موهای حالت دار قهوه ای مواجه شدم."اههه چه عجب فکر کردم دیگه نمیبینمتون !"
با این حرفش چشمام گرد شد:
"ببخشید!!؟"
مثل اینکه متوجه حرفش شده باشه گفت:
"اه،هیچی هیچی"
و با کلافگی دستشو توی موهای حالت دارش فرو برد."اقای جونز شما با من کاری داشتین؟"
"بله بله ببخشید یادم رفت...من براتون کمی غذا گرفتم"
با حیرت و گیجی گفتم:
"برای من؟!!"
"امم اره...یعنی فهمیدم که از سفر اومدین و از اونجایی که من شما رو تا به حال اینجا ندیدم فهمیدیم که تازه واردین و حتما توی این خونه که خیلی وقته خالیه، هیچی برای خوردن نیست پس..."
خیلی هول بود. ولی از کجا فهمید که من از سفر اومدم!؟لعنتی بازم این سوالای بی جواب!
"خیلی ممنون ولی.. این خیلی زیاده"به ساک غذایی که دستش بود اشاره کردم و باید بگم بوی غذایی که از توش میومد داشت منو دیوونه میکرد و باید ازش ممنون باشم چون نمیدونم چجوری میتونستم امشبو بدون غذا بگذرونم.
"اره..خب گفتم که این غذارو توی حیاط باهم بخوریم تا یه ذره باهم اشنا بشیم چون...خب شما همسایه ی جدید هستین خانم میلر."
در مورد این حرف...اصلا نمیتونم حالمو توصیف کنم و مغزم به کلی هنگ کرده بود!نمیدونم خوشحالم،متعجبم،ترسیدم...اصلا نمیدونم. ولی دوست داشتم که با کسی اشنا بشم."قبول میکنین خانم میلر؟"
"اسکایلر"
"چی؟"
"اسمم اسکایلره. نیازی نیست منو خانوم میلر صدا کنین"
"باشه ....اسکایلر. قبول میکنی؟"
"بله اقای جونز"
با لبخند گفت:
"مایکل"
منم با لبخندی از روی خوشحالی گفتم:
"البته مایکل"اینم از این🙄
ببخشین اگه این قسمت یه جوری بود ولی قول میدم هر چی داستان بره جلوتر بهتر بشه🙂
کم کم هم داریم وارد داستان اصلی میشیم پس..دوست دارم تا اینجا نظراتتونو بدونم.
میدونم که فقط سه قسمت گذاشتم ولی خب از سه قسمت هم میشه یه چیزایی گفت😊
*با کمال میل انتقادتونم میپذیرم و ناراحت نمیشم چون من یک نویسنده ی کامل و ماهر نیستم* :)
ووت و کامنت یادتون نره :)
STAI LEGGENDO
Skyller (persian fanfiction)
Fanfiction-اون بهم قول داده بود که ترکم نمیکنه،اما انجامش داد +اون مجبور بود -تو ام مجبوری؟...