4th Bite

148 23 2
                                    

عصر لباسای قبلیم که دیگه خشک شده بودن رو تنم کردم و کیفمو انداختم پشتم. کریس 2-3 تا بطری بهم داده بود که اگه یه زمان کنترلم از دستم خارج شد دزدکی برم توی اتاقم بخورم و کاملا برای رو به رو شدن با اونا آماده بودم.

ما چند ساعت پیش شروع کرده بودیم به تمرین و اون باز از قصد منو عصبی کرد.

وقتی شمع هارو روشن کرد من تازه فهمیدم چرا اون همه شمع عطری خریده بود. میخواست هرکدوم یه بویی داشته باشه تا منو خل کنه. و بعد از گوشیِ خودم و خودش آهنگ پخش کرد و تلویزیون هم روشن بود. یه شیر آب باز گذاشت و خودشم یه گوشه داشت رپ میخوند

طی عصبانی شدنا ما دوباره سر از یه جای بد درآوردیم و من خودمو 20 بار سرزنش کردم که کنترلم رو از دست میدم، آخه منم دست خودم نبود میخواستم دهنشو گل بگیرم تا رپ نخونه اما اون منو گرفت و کوبوندم زمین و کلا یه جنگ حسابی شد تا اینکه ما دوباره شروع کردیم همو بوسیدیم.

رابطه م با کریس خیلی عجیب شده بود و فکر کردن بهش باعث میشد عصبی شم.

تا اون لحظه من فهمیده بودم که تمرکز روی یه حس خاص باعث میشه اوکی شم. پس باید اون شب هم همین کارو میکردم

تنها ترسم ملیسا بود. و توی دلم میگفتم من یه ومپایر قوی شدم پس آسیبی نمی تونه بهم برسونه. اما میدونستم که اون ممکنه برای اینکه حال منو بگیره یه نقشه ای داشته باشه و آخرین حرفی که بهم زده بود توی ذهنم اومد. اون گفت دوتای ما تو جهنم بپوسیم...

ممکنه طی نقشه ش کاری کنه که من جلوی مامان بابام چشمام قرمز شه و دندونام بیرون بزنه.

کلیدمو انداختم توی در و کریس رو از اون فاصله ی دور سر خیابون دیدم که برام دست تکون داد و رفت.

در باز شد بابام داشت تلویزیون میدید و مامانم توی آشپزخونه بود.

بابام گفت: اومدی؟ درس خوندن خوش گذشت؟

سرمو تکون دادم. معمولا خونه ی ما بوی غذای خوبی میاد اما من از بوی غذایی که پخته بودن خوشم نیومد. بهش بی توجه شدم تا حالم زیاد به هم نریزه: من میرم تو اتاقم. الان میام

شاید برخوردم زیادی سرد بود اما میخواستم یه دور دیگه همه چیز رو چک کنم. پنجره رو باز گذاشتم و توی آینه رو نگاه میکردم که ملیسا با وحشی ترین حالت در اتاقمو باز کرد و در به دیوار کوبونده شد.

اومد داخل دست به سینه بود و عصبی: بهت خوش میگذره زندگی منو خراب کردی؟ نمیشد دیگه برنگردی و همونجا بمیری؟

ابرومو دادم بالا، واکنشش بهتر از چیزی بود که فکر میکردم : سلام.

اون پوزخند زد. مهم ترین چیز این بود که من عصبی نشم و کنترلم دستم بمونه.

The Wrong BiteWhere stories live. Discover now