کریس: ام... لاریسا،...
سرشو پایین انداخته بود: ملیسا مرده... من کشتمش.
چشمام گرد شد و نمی دونستم داره چی میگه: ی..ینی چی؟
کریس: ملیسا یکی از هانتر ها بود. حدس میزنم بعد ازینکه من تورو اشتباه گاز گرفتم اون میخواسته انتقام بگیره و همه چیز مارو به هانترا لو داده. اون چون قرار بود جفت من شه خیلی چیزا درباره ی ما میدونست. برای همین اونا تونستن قوی تر از قبل جلو بیان. بعد ازینکه تو رفتی تو ماشین اونا همه وارد خونه شده بودن. ما تک تکشون رو کشتیم و ملیسا یکی ازونا بود. من نمی دونستم. ینی حس کردم چشماش آشنائه و بعد ازینکه کشتمش فهمیدم ملیساس.
اون داشت به بیرون نگاه میکرد که تاریک بود: ما توی تغییر دادن صحنه ی جرم و اینجور چیزا خیلی ماهریم. تا الان به پدر مادرت اطلاع دادن. اونا فکر میکنن ملیسا رو یه حیوون وحشی توی جنگل کشته.
لاریسا: مامان بابام... اونا باید نگران من شده باشن. که من چرا خونه نیستم. شاید فکر کنن منم یه جای دیگه م دارم کشته میشم.
کریس سرشو به چپ و راست تکون داد: نه، مامان بابات قبل اینکه برسن خونه این خبر بهشون داده شد و الان درگیر کارای اداره ی پلیس و بیمارستانن. اونا با من تماس گرفتن. همین الان که بیرون بودم. گفتن گوشیت رو جواب ندادی و حدس میزنن خوابی. و گفتن میخوان من تورو واسه امشب ببرم پیش خودم چون شب نمیان و میترسن تنها بمونی. و گفتن کم کم بهت بگم.
کریس بغلم کرد و من چشمامو بسته بودم: کریس با اینکه ازش متنفر بودم نمی خواستم اینطوری شه
یهو همه ی خاطرات بچگیمون توی ذهنم مرور شد. ما همیشه باهم بودیم تا قبل ازینکه اون اخلاقش عوض شد و 180 درجه تغییر کرد. تابستونایی که توی حیاط شنا میکردیم و اولین باری که دوچرخه سوار شدیم و روزای اول مدرسه یادم اومد...
کاش اینطوری نمی مرد. اما بیشتر ناراحت پدر مادرمم. یکی از ما مرده و اون یکی هم در اصل یه مرده ی متحرکه. چون من دیگه خون آشامم.
کریس آروم گفت: فردا یک شنبه ست و مراسم خاک سپاریش برگزار میشه. باید اونجا حضور داشته باشی. برات یه لباس مشکی دادم بخرن. تا فردا صبح میرسه ولی حالا بیا بخوابیم. دیره.
هیچی نگفتم و گذاشتم کریس منو زیر پتو بذاره و دوباره برام لالایی بخونه.
***
باورم نمیشه...
ملیسا مرد.
کسی که یه مدت طولانی منو اذیت میکرد و من هیچوقت نتونستم بهش نزدیک شم. یه دختر 16 ساله ای که شبیه بزرگا برخورد میکرد...
توی کلیسا ایستادم بالا و برعکس بقیه من چیزی برای گفتن آماده نکرده بودم. اون یه سری دوست شبیه خودش داشت که همه با گریه اومدن یه چیزایی تعریف کردن. مامانم داشت گریه میکرد و ازونجا میدیدمش.
تصمیم گرفتم چیزی که تو ذهنمه بگم، صدام اول یکم خش دار بیرون اومد: اون... توی مسیری قرار گرفت که سرنوشت براش تعیین کرد، یه مسیر جدید که شاید هیچوقت خوابش رو هم ندیده بود، ملیسا لارُز خواهری بود که با وجود اینکه 9 ماه پیش هم بودیم و کاملا ظاهر شبیه به همی داریم هیچوقت نشناختمش، هیچوقت درکش نکردم، اما یه چیزی رو میتونم بگم، چیزی که من امروز هستم رو به اون مدیونم و حدس میزنم باید ازش تشکر کنم، برای اینکه کمک کرد به اینجا برسم. امیدوارم در آرامش بخوابه...
ازونجا پایین اومدم. حرفام برای اونا فهمش مشکل بود و کسی درست نمی فهمید من چی گفتم، بقیه خاطره تعریف میکردن ولی من یه سخنرانی خشک داشتم.
مامان بابامو تنها گذاشتم و کل اون روز رو باز با کریس بودم. توی همون خونه ی سفید برای مسائل امنیتی و انتقام هانتر ها. تا وقتی نفهمیده باشن تعداد اونا چند تا بوده و کی بودن بهتر بود اونجا باشیم.
با کریس داشتیم از پنجره بیرون رو نگاه میکردیم و حرف میزدیم. کریس منو سمت خودش کشید و در حالی که شونه به شونه بودیم سرمو یکم به سمتش خم کرده بودم و به بازوش میخورد چون قدش زیادی بلند بود. کریس داشت ماجرای مردن اعضای خانواده ش رو برام میگفت و اینکه شاهدش بوده چون اون پیر نمیشده. و اون خیلی دردناک تر از چیزی که برای من پیش اومده بود بود.
اون چیزی که توی کلیسا گفتم الکی نبود، ملیسا به من زندگی ابدی و عشق ابدی و این چیزی که الان هستم رو هدیه داد. همه چیز از همون شب بارونی شروع شد، انگار توی یه شب تصمیم گرفتن که سرنوشت ما جا به جا بشه
من خون آشام شدم و اون شکارچی، اون مرد و من زنده موندم.
در حالی که اگه ملیسا سر جای خودش بود شاید الان هردوی ما زنده بودیم
و آخرش ، هیچکی نمی دونه سرنوشت دقیقا چی میخواد و کی تغییر میکنه
اینو حالا خوب درک کرده بودم، خیلی خوب.
سرمو بالا گرفتم و به کریس نگاه کردم. اون یهو چیزی که داشت میگفت رو ادامه نداد و نگام کرد: چیزی شده؟
سرمو به چپ و راست تکون دادم و لبخند کوچیکی بهش زدم.
کریس با تعجب نگام میکرد: یه چیزی شده ها...
لاریسا: فقط... خیلی خوشحالم که دارمت.
کریس صورتمو تو دستاش گرفت. نور ماه بهمون میخورد و قسم میخورم واسه یه لحظه زیر چشمی دوتا چشم زرد رنگ اون بیرون دیدم اما نتونستم نگامو از کریس بگیرم.
کریس آروم گفت : اون یه گرگه.
انگار فهمیده بود منم دیدمش.
لاریسا: خطرناکه؟
کریس خندید و لباشو بهم نزدیک کرد: نه، اونا با ما دوستن.
لاریسا: این یکی خیلی مسخره بود. مگه میشه؟
کریس: فقط توی داستاناس که ما باهم قهریم.
لاریسا: اون اسمش چیه؟
قبل اینکه لبای کریس به لبام بخوره سرمو سمت گرگه چرخوندم و لبای کریس به لپم خورد و گفت: سوهو. اون بیشتر از من سن داره.
سرمو تکون دادم و پرده رو کشیدم:فکر کنم چشماش زیادی تیزه
کریس خندید و صدای خنده ش توی گوشم اکو شد: میخوای کاری کنی که اون نباید ببینه؟
یقه ی کریس رو گرفتم و سرشو سمت خودم کشیدم: خب گیریم که اینطور باشه ...
کریس اینبار تونست و لبامو بوسید: پس بیا ادامه ش بدیم...
~~~~~~~~
چطور بود؟ 😆

STAI LEGGENDO
The Wrong Bite
Fanfictionمیدونی بعضی وقتا واقعا یه اشتباه لعنتی میتونه زندگی آدم رو به یه شکل خیلی خوب و در عین حال بدی تغییر بده یه شکلی که خودمم اصلا فکرش رو نمی کردم...