1_guilty گناهکار

389 32 5
                                    

متوقف شد
دستاش رو از توی جیبش دراورد و با بازدم صداداری روی تاب نشست..تاب قبلی خودش...
هرکدوم ازونا صاحب داشتن!

نشست و بلخره بعد از مدت ها ارامش گرفت..این پارک..آشناست...بند انگشت هاش رو دور زنجیر آهنی پیچید و نفس عمیقی کشید.
لب پایینش رو گاز گرفتو اطرافش رو ازنظر گذروند..دقیق...و طولانی...
دیوار هاییکه پشت درختا خودشون رو مخفی کردن،دیوار هایین که به سلیقه اونها با رنگای مختلف تزیین شده و جون گرفته بودن و توی دنیای خودشون دور از چشم آدما زندگی میکردن..اولین چیزی بود که توجهش رو جلب کرد....

چشم هاشو ریز کرد تا بتونه از بین شاخه ها طرحی که روش کار کرده بودن رو بهتر ببینه..
آیرون مَنی که پاهاش زیر خرواری از پیچک های طبیعی کنار دیوار مخفی شده بودو یجورایی انگار گیر افتاده...!
با یاداوری اون روز گوشه های لبش به سمت بالا خمیده شد..
اون روز اولین باری بود به این توجه کرد که میتونه با اون کنار بیاد..

دوباره لبشو گاز گرفتو سرشو چرخوند تا تیکهٔ دیگه ای از پازل خاطراتشو پیدا کنه..
نیمکت ها...
تک به تک نیمکت های اینجارو میشناسه..
تاریخِ رنگ خوردنشون رو بهتر از درس های پارسالش حفظه و میدونه پول رنگ هاشون از چه راهی جور شده..
لعنتی،حتی به سنگ های حوض وسط پارکم رحم نکردن!
کل زمینِ هزارو خورده ای متری اینجا با دستهای اونها اثرگذاری شده و به جایی ملموس تر از خونه برای خودشون تبدیلش کرده بود..

جایی که ساعت ها ازش دل نمیکندن..
جاییکه مال خودشون کرده بودن..جایی که برای اولین بار یه گروه واقعی شدن،همو شناختن و شناخته شدن..جایی...شبیه قلمرو

قلمرویی که الان پادشاه هاش سقوط کردن و به وسیله دشمنا تسخیر شده....
باخودش اینطور فکر کرد وقتی به گروه پانکی که حدود بیست متر اونطرف تر سروصدا راه انداخته بودن و بلند میخندیدن خیره شده بود..
پسر قد بلندی که سایه اش جلوتر از خودش رسیده بود کنارش نشستو آروم تاب خورد...

از گوشه ی چشم هم میتونست حدس بزنه کیه..کلاسور آبی رنگ بزرگش همیشه توی چشم بوده.

-چند هفته ای میشه اینجا ول میگردن.
صدای بمش باعث شد از خیره شدن به اون بَند مسخره دست برداره و نگاهش کنه

کلاسورشو روی پاش گذاشته بودو با چشم های قهوه ایش آسمون گرفته و ابری بعدازظهر جمعه رو تماشا میکرد
-دوستشون ندارم

مثل پسر کنارش شروع کرد به تکون دادن تابش و رصد کردن آسمون..ولی درواقع داشت به این فکر میکرد که باید باهاش حرف بزنه یا نه..؟
-میدونی؟پله هایی که توی ضلع شمالی رنگ زدمو خراب کردن
تندتر عقبو جلو رفت....
-متاسفم
بعد از چند دقیقه ی طولانی بلند گفت

معمولا وقتی ناگهانی بهت میگن متاسفم،میپرسی چرا؟
ولی خودش میدونست..
_باشه
بلخره حرف زد

TOMMO'S STYLES TWINS[NEW][L.S]Where stories live. Discover now