Chapter 1/ ياس هاي سفيد

226 16 9
                                    

نزديك طلوع خورشيد بود. فكر نميكردم اينقدر دوام بياوريم. او هميشه بوي شامپو ميدهد با اينكه موهايش چربند. تازه آنها را كوتاه كرده و خيلي دوستداشتني تر از چيزي كه بود شده. او از من خواست تا به عنوان دو تا دوست با هم حرف بزنيم. ميگفت نياز دارد ذهنش را آروم كند و افكارش را انسجام دهد. نياز دارد با يكي هم صحبت شود. من هم نياز داشتم. ما تا همين ٥ ساعت پيش كه او رسيد اينجا آنقدرها هم صميمي نبوديم. ما دوستاي مشترك داريم، لويي و جورجيا. لو را خيلي وقت است ميشناسم اما با هري و جورجيا فقط چند ماه است كه آشنا شده ام.
هري امشب به خانه رساند. ما توي ماشين حرف زيادي نزديم. من توي داشبردش البوم خودمان را پيدا كردم و آن را در ضبط گذاشتم. اين چيز غير معمول و عجيبي است كه صداي كسي كه دقيقا بغلت نشسته و دارد ماشينش را ميراند از ضبط ماشين بشنوي!
هري من را رساند و تقريباً پانزده دقيقه بعد موبايلم زنگ خورد و دوباره سر و كله اش پيدا شد! من ميخواستم دوش بگيرم و بخوابم. اما تماسش را جواب دادم. هنوز در ماشينش نشسته بود. صداي ضبط را ميشنيدم. خيلي ضعيف بود ولي شنيده ميشد. او گفت كه ميخواهد حرف بزنيم و از وقتي كه رساندتم تا خانه اش رفته اما بلافاصله برگشته چون فكر ميكرد امشب ديگر نميتواند بخوابد. انگار كه هركس از دنيا خسته ميشود و نميتواند بخوابد بايد در خانه يكي را بزند و ديگري را هم بيخواب كند!
پاهايم خسته بودند و درد ميكردند. امروز كارمان در استوديو سنگين بود. با اين حال خودم را تا دم در كشاندم و بازش كردم. هري در ماشينش را باز كرد و بيرون اومد. ساعت يازده و نيم بود. در تاريكي جلوي ماشينش ميپلكيد و هزار بار عذرخواهي ميكرد كه اين وقت شب از كار و زندگي انداختتم! از پشت ماشينش پيژامه اي با خودش آورد. قصد داشت امشب را بماند. چه چيزي باعث شده فكر كند كه ميتواند؟!

                               ****

نشست روي مبل روبه روي من. او لبخند زوركي اي ميزد. انگار كه دنبال يك مقدمه ميگشت تا سر صحبت را باز كند.
-چي باعث شده كه بخواي امشب اينجا بموني؟
او لبخندش از بين رفت و هول شد. فكر كنم بدترين و تند ترين سوالي كه ميتوانستم در آن موقعيت بپرسمو را پرسيدم. شايد فقط ميخواستم بخوابم و او زودتر شرّش را كم كند! راستش يادم نمي آيد كه در آن موقعيت با خودم چه فكري ميكرده ام!
-خ...خب من نميمونم...من نياز داشتم با يكي حرف بزنم همين.
پوزخند زد.
-تو تا اينجا اومدي. قطعا نصف شب از خونم بيرونت نميكنم. تو يه مهموني. يه دوستي و اين يه...يهـ...شايد افتخار يا باعث خوشحاليمه كه فرد مورد اعتمادي بودم واست. ولي تو واقعا ميتونستي با خيلياي ديگه حرف بزني ميدوني...تو كلي دوست داري.
-خب اين وقت شب تو بيدار بودي و من نميتونستم بخوابم اگه باهات ح...حرف نميزدم...خب...ميدوني بعضي وقتا واقعا ميخواي فقط به يه سري افراد خاصي اعتماد كني...
-خب...؟
چيزي نگفت. دلم ميخواست بگويم بعد از اين روز سختي كه داشتيم، نميشد اعتماد كردنت را براي فردا صبح ميگذاشتي؟ حقيقتش را بخواهيد در آن لحظه فقط دلم ميخواست سرم را روي بالش گذاشته و تا صبح بي سر و صدا بخوابم!
-عخب....ميخواي آهنگ بنويسيم؟
-تو اين همه راه اومدي تا دو خط شعر بنويسي؟ ما از صبح كلي كار كرديم. قلم و كاغذ. نت ها و اهنگ ها.
واقعا هنوزم ميتوني؟
-قلم و كاغذ بيار عزيزم.
عزيزش! اين پسرك ليمو نعنايي 'عزيزم' ها را قشنگ تر از چيزي كه فكرش را بكني ميگفت! اما شرط ميبندم به حرف هايي كه زدم گوش هم نميداد.
او دقيق و آرام قلم و كاغذي كه واسش آوردم را گرفت. چهار زانو روي مبل نشست و كاغذها را روي پايش گذاشت. از من خواست تا روي همان مبل دونفره قهوه اي، كنارش بنشينم. در اين فاصله كه رفته بودم قلم و كاغذ بياورم شلوار كتاني مشكي اش را با پيژامه راه راه سفيد و آبي عوض كرده بود. تا به حال اينقدر راحت و در اين لباس ها نديده بودمش. اين خيلي حس باورنكردني و عجيبي بود كه هري نشسته باشي و آهنگ بنويسي. نه از آن حس هاي باورنكردني خوب! از آن هايي كه با خودت ميگويي اينجا چه خبر است؟!

Lemon and Mint. Where stories live. Discover now