Chapter 2/ صبح بخير تومو

92 10 10
                                    

صبح چهارشنبه است و باران تازه قطع شده. از آن روز كه لويي گفت كه ديگر به 'اِس بي هال' نيايم يك هفته گذشته. در هفته گذشته هر روز باران باريده و من فقط يك بار از جلوي ساختمانمان رد شده ام. راستش بهم سخت گذشت. ما حدود چهار ماه با هم كار ميكرديم و خيلي صميمي بوديم و خب من يك اشتباه كوچك كردم. البته به نظر لويي زياد هم كوچيك نبود!
هفته پيش اقاي ويتسن قرار بود بعد از مكالمه اي سخت و طولاني با هري رضايت بدهد تا مجوز استفاده از اِس بي هال كوچكمان را به عنوان استوديو را رسما بگيريم. ما يك اپارتمان در ساختمان اقاي ويتسن اجاره كرديم تا به عنوان استوديو ازش استفاده كنيم و از روز اول لويي آن را اِس بي هال'  معرفي كرد اِس بي مخفف اسم بندمان است.  و همه ما هم به اين اسم عادت كرده ايم. هرچند لويي اسم خيلي گنده اي براي اين استوديو كوچك و خاك خورده مان انتخاب كرده بود! و وقتي اين را به لو گفتم، او با لهجه بريتيشش گفت:" خب يه چيز بزرگ ( something bigاشاره به اسم بند)، بايد يه اسم بزرگ و باشكوه هم داشته باشه! "
و هرطور كه بود اقاي ويتسن هم رضايت داد و اجازه داد اجاره اين ماه را هم دير تر بپردازيم! او كاغذهايي را كه بايد امضا ميكرد را امضا كرد و فرداي آن روز براي تعطيلات با همسر و پسرش از كشور خارج شد. وآن روز فهميديم كه من وقتي كاغذ ها را به هم منگنه ميكردم يك كاغذ را جا انداختم و به آقاي ويتسن ندادم. هري سعي كرد هر طور كه شده درستش كند. آن شب من و هري آخرين كساني بوديم كه از ساختمان بيرون ميرفتيم و قرار گذاشتيم اين افتضاح را خودمان همان شب جمع و جور كنيم! پس هري تصميم گرفت به جاي اقاي ويتسن خودش برگه را امضا كند! او تمام تلاشش را  كرد تا امضاي آقاي ويتسن را جعل كند و فردايش برگه ها را بدون اينكه به كسي بگويد ، برد تا مجوز را بگيرد. و بعد شب را ما چهار تايي به فست فودي نزديك اِس بي هال رفتيم. هري آخر شب من را تا خانه ام رساند كه  بعدش هم با پيژامه آمد و روي مبل دونفره نشيمن خانه ام نشست و ما تا صبح اهنگ نوشتيم!  او از اينكه آن شب پيشم بود خوشحال بود و ما باهم صبحانه خورديم. بعد از آن به استوديو رفتيم و هري خوشحال تر از ديروزش و روزهاي قبلش به نظر ميرسيد! البته فقط تا صبح چهارشنبه.
صبح چهارشنبه آن ها برگه هارا پس فرستادند و تصميم داشتند هري را هم به جرم جعل امضا به زندان بياندازند! اما لويي كلي دروغ سر هم كرد كه هري فكر كرده اون صفحه ي اخر بايد توسط تقاضا كننده مجوز امضا بشه و روحشم خبر نداشته كه اونجارو هم بايد مالك ساختمون امضا كنه! و چقدر هم جالب كه هريِ ما امضايش شباهت زيادي به ويتسن داشته و اصلا هم قصد جعل نداشته! خب ميشد دروغش را هضم كرد. چون هري واقعا افتضاح جعل كرده بود!  ولي آنها اخرش استوديو را پلمب كردند. به جرم استفاده غير قانوني از وسايل استوديويي و ضبط و اين چرنديات! و اين موضوع باعث شد كه هري و لويي باهم دعوا كنند و بعدش لويي گفت كه ديگر قرار نيست با هم كار كنيم و نميخواهد ريختمان را ببيند چون هميشه زحماتش را به باد ميدهيم!
چرا دروغ بگويم، اين هفته واقعا ازار دهنده بود چون كاري براي انجام دادن نداشتم. ميخواستم چندتا آهنگ بنويسم تا وقتي ديدمشان از دلشان در بياورم. دو روز اول، به قول هري "من فقط ساعت ها به كاغذهاي سفيد خيره ميشدم. جوري كه سفيديشون ديگه به چشمم نميومد! " اما كم كم راه افتادم.
و امروز، من كنار تير چراغ برق ايستاده ام و اِس بي هالو نگاه ميكنم و به اين فكر ميكنم كه چقدر دلم براي لويي و جورجيا و هري تنگ شده. دستم را در جيب هاي ژاكت باراني زرشكي ام فروميبرم و به راهم ادامه ميدهم. داشتم فكر ميكردم كه ميتوانم به آنها سر بزنم يا نه. اما فكر كنم آن ها من را مقصر تمام اينها بدانند.

Lemon and Mint. Donde viven las historias. Descúbrelo ahora