Part3
قصر به غوغا افتاده بود
همه خدمتکارا داشتن برای ورود شاه راجرد ملکه انا و پرنس هری قصر رو اماده میکردن
ساعت ها گذشت دیده بان های شهر خبر از اومدن شاه به لرد دادن
لرد تمام فرزندانش رو صدا کرد تا به استقبال
شاه بیان
مثل همیشه زین که بزرگ ترین فرزند هست کنار لرد وایستاد
بعد از اون کاترین دختر بزرگ لرد
اما اون مایل ها از از قصر فاصله داشته ... لیام بجای خواهر بزرگ ترش وایساد
و بعدش الکساندرا و بالاخره کوچیک ترین فرد خاندان لرد ادلاین ،
”از این مراسم متنفرم باید تو سرما تا مهمونا بیان خیلی مسخرس”میدلند هر12ماه سال برف میاد (الکی)اون کل زندگیشو توی این شهر بزرگ شده
اون عاشق سرما و برفه
اون فقط برای این از مراسم بدش میاد که از صبر کردن متنفره
”اومدن”
الکساندرا مثل بچه ها شده بود
ادلاین به سمت دروازه نگاه کرده
کالسگه ی سلطنتی رو دید
در اون کالسگه باز شد
”سلام نیکلاس ”
شاه راجرد به لرد گفت(لردلقبشه)اون دوتا هم دیگرو بقل کردن
لرد بهترین دوست شاه
ادلاین نگاهشو از اون دوتا گرفت و به یه پسری که سوار اسب شده بود نگاه کرد اسب اون خیلی زیبا مثل بود مثل شب بود اولین باری بود که اسب به این زیبایی دیده بود
ادلاین اصلا به اون پسر توجهی نمیکردو فقط
به اسب نگاه میکرد
”ادلاین ؟!”
با صدایی که اومد ادلاین به خودش اومد
”از وقتی که دیدمت خیلی بزرگ شدی...خیلی زیبا شدی”
”ممنون”
اون بالبخند به ملکه گفت
مادر پدر ادلاین ملکه و پادشاه رو به داخل قصر
همراهی کردنادلاین میخواست بره تو که
”هی هریو دیدی..چقدر خوشگل بود مگه نه ”الکساندرا داشت به ذوق تعریف میکرد ”ها!!؟..هری کیه؟!”
”پرنس هری همونی اسب مشکی داشت ”
(همون اسبی که داشت نگاه میکرد)
”اهان اره خیلی خوشگل و جذاب بود”اون اصلا به پرنس هری نگاه هم نکرده اون منظورش اسبش بوده تا خودش😂
اون به دروغ گفت که حوصله غر های الکساندرا رو نداشت
اون به سمت اتاقش داشت میرفت که
”هی”به سمت صدا برگشتم
”بله؟!”
YOU ARE READING
KING👑🔞
Fanfiction_به من نزدیک نشو "تو نمی تونی به من دستور بدی من پادشاه تو هستم...من کسی هستم که باید بهت دستور بدم "