Shadows

52 13 15
                                    

سايه هاي وهم از پشت پنجره سرك ميكشيدن ...
خانه سكوت بود ...
يه چراغ مطالعه ... يه صندلي لهستاني متحرك ... صداي كولر ...
و دختركي كه نشسته بود و داشت كتاب ميخوند ...
كتاب میگفت:" آرام آرام ... به تو نزديك ميشوند ... اطرافت پرسه ميزنند ... هر از گاهي موهايت را نفس ميكشند ... و بعد به ناگاه پنجه هايشان را در رگ هاي گردنت فرو ميكنند ..."
دخترك به خود ميلرزد ... ناخواسته!
سر بلند ميكند به پنجره ... تاريكي شب است و هيچ ... نيمه آسوده نفس سنگينش را بيرون داد ... صفحه زد ...
" خون در رگ هايت منجمد ميشود ... بيحال و لرزان ... بدنت شل و شل تر ميشود ... آرام ميميري ... در يك سكوت عميق ... بعد از هفته ها جسدت را ميابند!"
دوباره سر بلند ميكند ... در لحظه؛ از پنجره متنفر ميشود ... صندليش را نود درجه ميچرخاند ... پشت به سايه ها ...
دوباره ميخواند ...
صفحه ي آخر ...
نقطه ...
كتاب را ميبندد ...
چشم هاي خسته اش را ميبندد و تكيه ميدهد ...
موهايش پخش ميشود ... كنارشان ميزند ...
دوباره و دوباره ...
آه ميكشد ...
در آستانه ي برخواستن، از درد به خودش ميپيچد ...
بيحال و لرزان ...
پنجه هايي كه تا عمق گردنش راه يافتند ...
بدنش شل ميشود ...
آرام ميميرد .....

-H21🚬

Sth for what?Where stories live. Discover now