Don't be stupid

6 2 0
                                    

وقتي خم شد روو پله ها كه بند كفشاشو سفت كنه ... جريان خون از بينيش بيشتر شد ... بعد هم از پله انگار که پرواز کنه، دوييد توو خيابون ...
فقد ميدوييد و براش مهم نبود چي در پيش داره ...
نگاه هاي عجيب غريب آدما رو نميديد ...
نميديد و نميشنيد نگاهاشون و ريعكشناشون ...
به اينكه يه نفر تو سرماي عصر زمستون با يه تيشرت نسكافه اي داره وسط خيابون ميدوعه در حالي كه صورتش غرق خونه ...
فقد ميدوعيد به سمت يه هدف نامعلوم ...

شايد داشت فرار ميكرد ...
از كسي كه اون بلا رو سرش آورده ...
شايدم داشت ميرفت برسه به يه پناهگاه ...
آخه هوا داشد تاريك ميشد ...

و اينا تفكراتي بودن كه 'اون' ... راجب ديوونه ي وسط خيابون داشد!!

بيكارتر از اينها بود شايد ... كه افتاد دنبالش!
باز روحيه ي احمقش فعال شده بود و اونو به سمت يه داستان داشت هلش ميداد ...
دنبالش ميدوييد ...
با فاصله اي كه نترسه [نفهمه] ...

كوچه به كوچه ... خيابون و پل و يه عالمه خونه رو گذروندن تا اينكه خورد زمين و ... ديگه براي بلند شدن تلاشي نكرد ...
خونِ زيادي از دست داده بود و داشت از هوش ميرفت ... هوا سردتر و تاريك تر ميشد ... و خيابون خالي خالي بود!
تنها چيزي كه حس ميكرد بوي مرگ بود!! كه حتا با بيني شكسته هم حسش ميكرد ...
تمام بدنش نبض ميزد ... بي حس بود و سردي و سختي آسفالتو حس نميكرد ... فقط واژه ي 'مرگ' توي سرش زنگ ميزد ...
چشمهاش سنگين شدن و لبهاش بسته شدن [و تقلايي براي نفس كشيدن نكردن]
.
.
.
داستاني كه دنبالش ميكرد داشت ترسناك ميشد [و خطرناك] ... اما اون مثل آهنربا به سمتش كشيده ميشد ...
جسمِ لاغري روي آسفالت افتاده بود ... بخاطر نبود نور، رنگ خون رو صورتش تيره بود و مات ...
تيشرت تنش خيس و لكه دار بود ...
كنارش زانو زد ...
همه اجزاي بدنشو از نظر گذروند ...
دستاي يخ زدشو گرفت و نبضشو چك كرد!
زنده بود؟ امكان نداره! ولي داشت!!
.
.
.
انگار كه از دنيايي به بيرون كشيده شه ...
قهوه شو سر كشيد و رفت!
.
گنگ؟ XD

-H21

Sth for what?Where stories live. Discover now