part 6

1.3K 235 71
                                    

***********************

_ لعنتی! تو حتما می تونی پیداش کنی! اون مطمئناً توی زمین نرفته!

و کلافه دستمو توی موهام کردم.

هری آروم گفت: من واقعا نمی دونم چرا نمی تونم هیچی ازش پیدا کنم! اون انگار یه روحه! حتی ازش یه دونه عکسم وجود نداره! اصلا انگار کسی وجود نداره که پسر مدیر اون تیمارستان لعنتی باشه!

داد زدم: تو پیداش می کنی! باید پیداش کنی! من باید از شر اون لعنتی، کسی كه فکر می کنه خیلی باهوشه خلاص شم! من تیکه تیکه ش می کنم! برام پیداش کن! هری، حتی شده تمام سردخونه ها رو ام بگرد که اگه مرده، خودم یه بار دیگه پودرش کنم!

**********************
* شش ساعت بعد، ساعت هشت صبح *

جلوی آسانسور وایسادم و منتظر شدم تا آسانسور بیاد، ولی در عین حال، منتظر یه صدای دلخور ام شدم.

آروم کنارم وایساد: سلام.

با شنیدن صدای خش دارش، نگاه کوتاهی به صورتش انداختم و همونطور که به رو به روم نگاه می کردم جواب دادم: سلام.

کامل به سمت من برگشت و گفت: چرا این کارا رو تموم نمی کنی؟ خسته نشدی از بس شکنجه شدن آدما رو دیدی؟

با صدای خونسرد گفتم: نه، اصلا خسته نشدم! و نمی فهمم تو چرا انقدر از کار دیشب من شکه شدی، چون تو از همه چیز خبر داشتی! واقعا نمی فهمم دیشب چرا اون رفتار رو کردی، تو می دونستی من چه کارایی می کنم، ولی بازم تعجب کردی!

لیام با بهت اومد جلوم وایساد و گفت: زین! تو دیشب زین نبودی! تو یه هیولا بودی! تو.... تو.... لعنتی!

من می دونم که شبا به یه هیولا تبدیل می شم، ولی واقعا من خودم اینو می خوام؟ من خودم می خوام که آدما رو آزار بدم؟ منم یه انسان بودم!
منم یه زندگی عادی داشتم! منم یه....

یه دوست پسر داشتم....

اونا همه ی اینا رو ازم گرفتن! پس منم همه چیزشون رو؛ که شامل جونشون هم میشه رو می گیرم!

در مقابل این لیام بهت زده که نمی تونه حتی ادامه ی حرفشو بزنه، سکوت کردم و در سکوت، به چشمای شکلاتیش خیره شدم....

چند لحظه به چشمام نگاه کرد و بعد اخم ظریفی کرد.

از جلوم کنار رفت و دوباره کنارم وایساد.

در آسانسور باز شد و شونه به شونه ی هم سوار شدیم.

نیم نگاهی به صورت اخموش انداختم....

سکوتش آذار دهنده بود.

فاک! چی دارم می گم؟ به درک که اون سکوت کرده!

ولی برخلاف ذهنم، دهنم باز شد: اخم نکن!

از حالت دستوری جمله م، متعجب سرشو اورد بالا و نگاه کوتاهی بهم انداخت.

The Bedlamite {Ziam Mayne}Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon