٣

93 9 5
                                    

کل زنگ تفریح با دوستای نایل بودم فکر کنم دیگه دوستای منم هستن خب اونا واقعا ادمای باحال و خوبین ازشون خوشم میومد با النور و پری خیلی زود صمیمی شدیم .

بعد از زنگ با پری به سمت کلاسمون رفتیم و کل راه کلی با هم حرف زدیم و من گفتم یکم از وضع خانوادم ناراضیم و خب اون بهم حق داد.

به در کلاس رسیدیم نایل بدو بدو اومد سمتمون.

نایل: وایسید بابا چقدر شما دخترا تند راه میرید

سه تایی وارد کلاس شدیم و من و پری بغل هم نشستیم و نایلم یکم اونورتر نشست.

کل کلاسامون که تموم شد هر هشتامون با هم از مدرسه خارج شدیم

هری: بچه ها یکشنبه جنی کالن یه پارتی بزرگ گرفته کیا میان؟

جنی کیه؟ از خودم پرسیدم ولی مثل اینکه نایلم شنید.

نایل: جنی یکی از دخترای پولدار دبیرستانه و پارتیاش حرف نداره میای؟

: نه نمیتونم

نایل: چرا؟ خیلی خوش میگذره

خدایا خیلی سخته دلت بخواد بری ولی نتونی

: خانوادم با پارتی رفتن مشکل دارن

نایل: کدوم خانواده ای اینجوریه اخه مگه داریم توی قرن18 زندگی میکنیم!

: ببخشید

اینو گفتم و ازشون دور شدم و با قدم های بلند به سمت خونه حرکت کردم تا بتونم برم توی اتاقم و یه دل سیر گریه کنم.

وارد خونه که شدم

مامان از توی آشپزخونه سرک کشید.

مامان: کاترین بالاخره اومدی؟ مدرسه چطور بود؟

: خوب بود با دوتا دختر به اسم النور و پری دوست شدم

روی دختر بودنشون تأکید کردم

مامان: این خیلی عالیه یه روزی دعوتشون کن بیان اینجا

این یعنی میخواد مطمعن بشه دخترن

: حتما خوشحال میشن

از پله ها بالا رفتم و در اتاقم رو باز کردم یه ست رخت خواب قهوه ای با دیوار های شیری.  مادر پدرم از وقتی یادم میاد واسم لباسای صورتی یا قرمز یا این رنگا رو نیمخریدن میگفتن جلفه و باعث میشه که مردا توجه کنن ولی نمی دونستن با پوشیدن همش لباسای مرده بیشتر ادم مورد توجه قرار میگیره.

از فکر و خیال اومدم بیرون سریع لباسام رو عوض کردم و رفتم روی تختم نشستم و کتاب رمان بغل تختم و برداشتم شروع کردم به خوندن با اینکه تا الان هزاران بار خوندمش بازم واسم جالب بود.  خب من فقط کتاب دارم مامان بابا واسم لب تاپ یا گوشی نمیخرند بازم فکرای قدیمی . ما به زور تلویزیون خریدیم اینم به اصرار من بود.

نصفه شب از خواب بلند شدم به شدت تشنه ام بود برای همین بلند شدم و از اتاقم خارج شدم.

چراغا رو روشن نکردم که یوقت مامان بابام بلند نشن.

تو تاریکی با احتیاط حرکت می کردم که یهو دیدم چراغ آشپزخونه روشنه.

ترسیدم مطمعن بودم مامان بابا خوابن پس یارو دزده.

اومدم برگردم که یهو یه چاقو رو دیدم نمیدونم روی صندلی چیکار میکرد ولی الان بدرد میخوره پس برداشتمش و به سمت آشپزخونه به ارومی حرکت کردم.

داخل اشپزخونه شدم با یه مرد روبرو شدم که پشتش بهم بود و نمیدونم داشت چیکار میکرد ولی حواسش به من نبود.

: هی توی اشپزخونه ما چی میخوای ها؟!

حرکت کردم به سمتش که یهو لیز خودم و پخش زمین شدم.

: اخ ای ای وای کمرم

یارو: کاترین توی اینجا...

: مکس تویی؟  خدا لعنتت نکنه

مکس: اون چیه توی شونه ات

: ها؟ چی؟

برگشتم به سمت شونم که دیدم همون چاقو رفته توی شونه ام تا دیدمش غش کردم
***
خودم خندم گرفت سر اين پارت 😂
ووت و كامنت فراموش نشه عشقاي من 😍

a betrayer to religion (H.S)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz