".... واقعا برام سخت بود. فکرشو بکن، گیر کنی توی آسانسوری که توش پر از مردم عادیه و تموم سعیت رو بکنی تا از قدرتات استفاده نکنی"
طناب رو محکم کشیدم و چکش کردم تا مطمئن شم محکمه.
"سرو صدا نکن باشه؟ خودت خوب میدونی که اگه بفهمن تو چه دردسری میفتم"پشمالو با چشمای درشت و سبزش نگاهم کرد و به آرومی "میو" کرد.
"من اینو به نشونهی باشه میگیرم گربه کوچولو"پشمالو همدمِ تنهاییامه. محض اطلاعتون البته.
به تختم نگاه انداختم. امیدوارم نقشهی مسخرم جواب بده.
خیلی خنده داره! من میتونم روی هوا معلق بشم، اما قابلیت اینکه بتونم خودمو توی هوا هدایت کنم رو ندارم و خیلی ضایع روی هوا شناور میمونم.حدس میزنم بدونم بابا برای چی بهم یاد نمیده چطور بدون راه رفتن جابجا شم، یا به عبارتی پرواز کنم.
مثلا برای اینجور مواقع. میپرسید چجور مواقعی؟
الان بهتون میگم.همین الان بصورته خیلی نامحسوس میخوام از پنجرهی اتاقم بیرون بپرم. متاسفانه اتاقم طبقهی سومه و بعضی وقتا تقریبا مطمئن میشم که از قصد گذاشتن این اتاق رو بردارم چرا که، کدوم احمقی از طبقهی سوم تصمیم میگیره فرار کنه؟ پس اونام به خیالِ خودشون فکر کردن چون نمیتونم از قدرتام درست و حسابی استفاده کنم ، امکان نداره فکر فرار به مغزم خطور کنه.
میپرسید چرا نمیتونم از در خونه یواشکی و مثل آدم فرار کنم؟
الان توضیح میدم.
نزدیک به شش یا هفت بار سعی کردم. اما هر هفت بار پدر محترم مچم رو گرفت و پرتم کرد توی اتاقم و در رو قفل کرد. جالبیش اینجاس هر دفعه با یه قدرت من رو از در ورودی به اتاقم اسکورت میکنه.
دفعهی آخر با پرواز منو به داخل اتاق آورد و حاضرم قسم بخورم زمزمه کرد "مونده تا برسی دخترم"یا به عبارتی: هه حال میکنی قدرتارو؟ نداریش. نداریششش. نداریش! بلندتر بگم یا فهمیدی؟
اما من این لعنتیارو دارم! فقط نحوهی استفاده ازشون رو بلد نیستم. همین!
متاسفانه مامان و بابا فکر میکنن منم باید مثل کلویی یه دختر آروم و خوب و درس خون باشم.
اما همین کلویی خانوم که هی از خوبیاش میگن، هر شب یواشکی میره پارتی و منه بدبخت اینجا باید مَسِیجا و زنگای موقع مستیش رو تحمل کنم و از اون طرفم اخلاق سگیه بعد مستیه فرداش یعنی تو مدرسه روحمو آزار میده. نه اینکه کلویی دختر بدی باشه.
اما اونقدرام که پدر و مادر من تصور میکنن یه دختره خوب نیست.بگذریم.
برگردیم به نقشهی من.
دوباره سمت پنجره برگشتم و نگاهی به ارتفاع انداختم.
YOU ARE READING
Alienate
Fantasy[ A L I E N 2 ] " O N G O I N G " *بعد از برگشت زِد به زمین، اون تصمیم گرفت برای همیشه پیش لارا و زویی، فرزندشون بمونه. زِد با اسم و فامیلیِ زین مالیک وارد جامعه شد و تموم قدرتاش رو پنهان کرد تا خانوادش رو امن نگهداره. اما حالا دخترشون، زویی، بزرگ ش...