5-The kidnappers

271 27 10
                                    

اون شب بعد از اینکه زین رفت، لباسمو دراوردم و همون لباسم که روش قهوه ریخته بودو پوشیدم! خوشبختانه خشک شده بود.
رفتم خودمو انداختم رو تخت.
چند دقیقه بعد ب خودم اومدم و دیدم که دارم ستاره ها رو‌نگاه میکنم و لبخند میزنم!
نه نه این دیگه واقعا درست نبود!
یه جای کار قطعا ایراد داشت!
این من نبودم!
احساس میکردم که تبدیل به دو‌نفر شدم
یکی وایولتی که این چند روز تازه باهاش اشنا شده بودم
و دومی وایولتی که از ۷ سالگیم تا چند روز پیش میشناختم که هیچ ایده ای نداشت وایولت اول اصلا وجود داره!
نمیدونستم کودومشونو ترجیح میدم
وایولت دوم قوی بود. به نظر دیگران اهمیت نمیداد. همیشه تنها بود و این تنهاییو دوست داشت و اجازه نمیداد کسی رو رفتاراش تاثیر بذاره. اما همیشه جای یه چیزی تو زندگیش خالی بود که با اینکه نمیدونست چیه اما به شدت سعی میکرد نادیدش بگیره.
وایولت اول خوشحال تر به نظر میومد. انگار که میتونست اتفاقا رو عمیق تر حس کنه و ادما رو بیشتر درک کنه. ولی در عین حال هم شکننده به نظر میرسید.. خیلی شکننده...

با اینکه ذهنم کاملا پر بود و کلی چیز بود که راجع بهشون فکر کنم، خیلی زود خوابم برد.
چند ساعت بعد شاید حدودای ساعت ۲ یا ۳ نصفه شب یه صدایی از خواب بیدارم کرد
با چشمای نیمه بازم توی تاریکی  دنبال عامل اون صدا میگشتم
همون‌موقع دو‌تا مردو دیدم که از رو به رو پیچیدن جلوم و اومدن تو سیکرت
بیشتر از اینکه برام مهم باشه اونا کین، داشتم به این فکر میکردم که چجوری اینجا رو پیدا کردن
تو‌ کل این دو سال حتا یه نفر نتونسته بود جای منو پیدا کنه و تنها کسیم که ازش خبر داشت خودم بودم....
و...زین!
از رو‌ تخت اومدم پایین
-شما کی هستین؟
سعی میکردم صدام قوی و محکم به نظر بیاد
اما خودم لرزش خفیفی که توش بودو حس میکردم
بدون کلمه ای حرف یکیشون یه تفنگ دراورد و نشونه گرفت سمتم
میتونم بگم قلبم تقریبا وایستاد
اروم اروم به سمتم میومدن و منم عقب عقب میرفتم
زل زده بودم تو چشمای اونی ک تفنگ دستش بود اما تمام فکرم پیش وسیله ای بود که بتونم باهاش از خودم دفاع کنم
اما تنها چیزی که داشتم یه شوکر بود که اونم توی کوله ام بود و کوله ی لعنتیم درست پشت پای یکی از اون مردا بود
امکان نداشت بتونم برم برش دارم
همون‌ موقع اون مرده دستشو رو ماشه ی تفنگ گذاشت
هر لحظه منتظر بودم صدای شلیک گلوله رو بشنوم و همه چی تموم شه!
اما به جاش برخورد محکم چیزی رو به سمت چپ صورتم حس کردم و پرت شدم زمین و سرم محکم خورد به دیوار
و بعد همه جا تاریک شد.

🌙 🌙 🌙

وقتی چشمامو باز کردم توی یه اتاق بودم که اندازش اندازه ی سیکرت بود و شاید حتا یه کم کوچیکتر
میشه گفت عملا چیزی توی اتاق نبود به جز یه صندلی و البته من که روی اون صندلی بودم و دستام از پشت بهش بسته شده بودن و پاهام از پایین به همدیگه.
روی دهنم یه چسب پهن زده بودن که انقد محکم بود که احساس میکردم به سختی نفس میکشم
البته هوای گرفته و خفه ی اون اتاق کوچیک هم بی تاثیر نبود.
همون موقع صدای چرخیدن کلیدو توی در اتاق شنیدم و بعد در با صدای جیر جیری باز شد.
یه مرد قدبلند که بهش میخورد تقریبا سی، چهل ساله باشه وارد اتاق شد و پشت سرشم سه تای دیگه اومدن تو که یکیشون همونی بود که محکم زده بود تو صورتم و بیهوشم کرده بود.
نمیدونم جو اونجا باعث شده بود اینجوری حس کنم یا مرد قدبلنده واقعا قیافه ی ترسناک و‌تهدید کننده ای داشت
از اون مدل قیافه هایی که انگار رو پیشونیشون نوشته «به من اعتماد نکن!»
با چشمای شیطانی و لبخند ترسناکش داشت نگام میکرد و بعد چند قدم اومد جلو سمتم
-پس تو دوست دختر زینی!
اخم کردم. دوست دختر؟! زین؟؟؟ پس اون واقعا تو این ماجرا نقش داره.. از اولشم نباید بهش اعتماد میکردم پسره ی مرموز!
-نگران نباش!
لحن ارومش بدجوری رو مخم بود!
-ما به تو کاری نداریم! تو یه جورایی نقش... آم چه جوری بگم...
اها!
بشکن زد
-یه محرک! اره یه محرکو داری برای زین که اون کیفو به اینجا برگردونه..!
چشمامو باریک کردم. که این کار باعث شد عضلات گونه ام به انقباض دربیان و دردی رو سمت چپ صورتم حس کنم. حدس زدم احتمالا باید بدجوری کبود شده باشه.
حتی از یه کلمه از حرفاشم سر درنمیاوردم. انگار کل قیافم شبیه علامت سوال شده بود چون همون موقع با یه حالت متعجب ساختگی ابروهاشو بالا برد و گفت:
-اوه! نکنه راجع به اون اشتباه کوچولوش چیزی بهت نگفته؟! واقعا متاسفم! البته که نگفته! کی دلش میخواد با پسری که تو یه عملیات ساده شکست خورده دوست بشه؟
همه چیز برام گنگ بود. اینجا چه خبره؟
خندید.
-البته گفتم که! ما فعلا بهت اسیبی نمیرسونیم. تو فقط اینجا میمونی تا وقتی که زین از این قضیه باخبر بشه و اون کیفو بیاره اینجا. بعدش شما دو تا هر جهنمی که خواستین گم میشین میرین.
چرخید و پشت سرم ایستاد
خم شد طوری که لباش کنار گوشم بود و با حالت تهدید امیزی اروم زمزمه کرد:
-البته اگه خودش جون سالم به در ببره...
با این حرفش تنم لرزید
اگه زین نمیتونست اون کیف لعنتی که این یارو ازش حرف میزدو بیاره معلوم نبود چه بلایی سر من میاد
خنده ی احمقانه ای کرد که رو ترسناک و بی رحم بودنش تاکید کنه و رفت به سمت در. وایستاد و به یکی از زیردستاش یه اشاره ای کرد و بعد رفت بیرون. اون دو تای دیگه هم دنبالش رفتن.
سومی اومد سمت من.
پوزخند زشتی زد و یه سرنگ از تو جیبش دراورد و قبل از اینکه بتونم کاری بکنم سریع مایع توشو به بازوی دست راستم تزریق کرد و بعد رفت بیرون.
زمان زیادی طول نکشید تا اینکه دوباره بیهوش شدم.

🌙 🌙 🌙

وقتی به هوش اومدم هیچی تغییر نکرده بود
همچنان توی اون اتاق بودم
فقط انگار مدت زیادی بیهوش بودم
چون از پنجره ی کوچیک اتاق که بیشتر به دریچه شباهت داشت تا پنجره، میتونستم ببینم که رنگ اسمون نارنجیه و خورشید داشت غروب میکرد و این ینی من نزدیک یه روز کامل بیهوش بودم.
سعی کردم تمرکز کنم که یه راهی برای نجات خودم پیدا کنم.
میدونستم که باید خودم خودمو‌نجات بدم
زین عمرا جونشو به خاطر من به خطر مینداخت
مگه من کی بودم؟
مگه چه ارزشی داشتم براش؟
اصن از کجا معلوم از قصد منو تو این دردسر ننداخته؟
ذهنم پر سوال بود اما سعی کردم فعلا کنارشون بزنم چون اول باید یه جوری خودمو از اون جهنم بیرون میبردم.
دور و برمو نگاه کردم
محض رضای خدا حتا یه چیز که به دردم بخوره نبود
چون در واقع کلا هیچی توی اون اتاق نبود!
اون دریچه هم انقدر بالا بود که نمیتونستم حداقل بشکنمش که از خرده شیشه هاش برا بریدن طنابای دور دستا و پاهام استفاده کنم.
همینجوری درگیر فکر بودم که صدای ور رفتن با قفل درو شنیدم
صداش مثل چرخوندن کلید تو قفل نبود
بیشتر شبیه کسی بود که داره به زور سعی میکنه با هر چیزی غیر از کلیدِ اون قفل، درو باز کنه.
بعد از حدود یه دقیقه تلاش، در اروم باز شد و چهره ی اشنایی رو دیدم
چشمام چیزیو که میدیدن باور نمیکردن؛
زین!


بچه ها لطفا داستانو به دوستاتون معرفی کنید 😍 و مرسی که وقت میذارید و میخونید! خیلی برام با ارزشه ❤️
تریلر رو هم پیشنهاد میکنم حتما نگاه کنید🙈😍

Unexpected Where stories live. Discover now