9-The fragile me

234 20 10
                                    

پنج دقیقه ای میشد که ساکت تو ماشین نشسته بودیم.
میدونستم خیلی از دستم عصبانیه
اما نمیشد که تا ابد همونجوری بشینیم!
با احتیاط گفتم:
-زین...
-جدن وایولت؟؟؟؟؟
از جواب بلند و ناگهانیش یه ذره از جام پریدم.
انگار منتظر بود من ی چیزی بگم که خودشو خالی کنه!
-شما میتونین منو داشته باشین؟؟؟؟؟؟
مستقیم بهم زل زده بود اما من نمیتونستم برگردم نگاش کنم و سرم پایین بود و به کفشام زل زده بودم
چشمامو بستم و گفتم:
-زین گوش کن...
-نه تو گوش کن! ما با هم این نقشه رو ریختیم و باید طبق اون عمل میکردیم!
بالاخره نگاهمو از کفشام برداشتمو با اعتراض بهش گفتم:
-ولی من از اولشم با اون قسمتش موافق نبودم!
-و برای همین تصمیم گرفتی اونو هر جوری که میخوای تغییرش بدی؟؟؟
جوابی نداشتم
یه جورایی حق داشت
نباید سر خود نقشه رو عوض میکردم
ولی اگه خودش از اول بهم اجازه داده بود حرف بزنم اونجوری نمیشد!
-تو اصن متوجه هستی که هر کاری من دارم میکنم به خاطر توعه؟؟؟ از اولشم نباید با نقشه ی احمقانت موافقت میکردم! هیچ میدونی اگه موفق نشیم اون کیف لعنتیو گیر بیاریم چی میشه؟؟ وای وایولت تو اصلا فکر هم میکنی؟!! همین امشب میفرستمت برادفورد! اصلنم برام مهم نیس که نظر تو چیه یا موافقی یا نه! میفهمی که همه ی چیزی که من میخوام اینه که تو تو امنیت باشی؟؟؟
-من نمیخوام تو امنیت باشم!
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و تقریبا داد زدم!
با چشمای خیسم زل زده بودم تو چشماش
با گفتن اون حرفم حالت صورتش از عصبانی به شوکه تبدیل شد
چند ثانیه بعد جمله ایو گفتم که باعث شد بفهمم وایولت دوم کلا تو من از بین رفته!
با صدای ارومی که انگار از ته چاه درمیومد گفتم:
-من فقط میخوام با تو باشم...!
زین واقعا مونده بود! مثل کسی که تو تابستون یه صاعقه از وسط اسمون صاف و افتابی فرود اومده باشه جلو‌ پاش! نمیدونست باید چی بگه یا حتا چه عکس العملی نشون بده!
من حتا خودمم تو اون لحظه دچار اون صاعقه شده بودم! هر چی بیشتر میگذشت وایولت اول بیشتر با کاراش سورپرایزم میکرد!
نمیتونستم اون جو رو تحمل کنم
در ماشینو باز کردم و اونو پشت سرم کوبیدم و رفتم جلوی ماشین به کاپوت تکیه دادم
دستامو گذاشتم رو صورتم و بی اختیار شروع کردم به گریه کردن...
نمیدونستم باید به چی فکر کنم
تو این چند هفته ی اخیر انقد اتفاقات عجیب غریب و متفاوت برام افتاده بود که کلی موضوع برای فکر کردن داشتم ولی نمیدونستم اول از کودوم شروع کنم
زندگیم از این رو به اون رو‌شده بود
و من انگار امادگی این همه تغییرو یه جا نداشتم!
همون لحظه حس کردم دستی دورم حلقه شد و منو اروم به سمت خودش کشید و تو بغلش جا کرد
لازم نبود چشمامو باز کنم یا سرمو بیارم بالا
از بوی اشنای عطر تلخ و مردونش میدونستم زینه
لباشو گذاشت رو موهام و زمزمه کرد:
-شش... گریه نکن... من اینجام... همه چی درست میشه... بهت قول میدم...
بغلش ارامش خوبی داشت
تا حالا همچین تجربه ای نداشتم و دلم میخواست تا ابد همونجا بمونم!
بالاخره بعد چند دقیقه که اروم تر شدم خودمو اهسته از بغلش کشیدم بیرون و همونطوری که با چشمای پف کرده و قرمزم رو به رومو نگاه میکردم گفتم:
-همه ی عمرمو تنها زندگی کردم... حتا وقتی دورم شلوغ بود همیشه احساس تنهایی میکردم... اما... اما از وقتی تو وارد زندگیم شدی همه چی فرق کرد..! من وقتی با توام احساس تنهایی نمیکنم...
صدام میلرزید
-بعد این همه سال فکر کردم بالاخره یه نفرو پیدا کردم..! فکر کردم منم میتونم خوشحال زندگی کنم..
برگشتم و تو چشماش زل زدم:
-و حالا تو میخوای اینو از من بگیری؟
هیچ وقت اونقدر شکسته ندیده بودمش. چشمای قهوه ایش به خاطر بغض برق میزدن و از نگاهش ناراحتی می بارید...

              🌙            🌙              🌙

صبح فرداش که میشد پنج شنبه هر دو زود از خواب بیدار شدیم
فرصت زیادی نداشتیم
اون فقط چهار روز بهمون وقت داده بود و این یعنی ما باید تا یکشنبه شب کیفو براش میبردیم
پنج شنبه از زین خواستم نقشه ی ساختمون باند اونا و تمام موانع احتمالی که ممکن بود باهاشون‌ مواجه بشیم رو برام توضیح بده
وقتی توضیحاتش تموم شد یه لحظه دلم خواست بزنم زیر همه چی و دستشو بگیرم فرار کنیم کلا!
متاسفانه اقدامات امنیتیشون خیلی زیاد بود
از سگ وحشی توی حیاط گرفته تا دوربینای مخفی ای که وجب به وجب ساختمونو زیر نظر داشتن
هر یه ساعت یه بار یکیمون یه نقشه ی جدید به ذهنش میرسید و اون یکی ردش میکرد!
تقریبا کل پنجشنبه به همین شکل گذشت
اخر شب دیگه هردومون واقعا خسته شده بودیم
از یه طرف خستگی نمیذاشت بیدار بمونیم و از طرف دیگه استرس اینکه یه روزمون گذشت و فقط سه روز مونده و ما هنوز به هیچ نتیجه ای نرسیدیم نمیذاشت بخوابیم.
جمعه هم تا ظهر همین روال بود
کم کم داشتم از پیشنهادی که به ایان داده بودم پشیمون میشدم!
زین هم حسابی کلافه شده بود
برای ناهار تو رستوران نشسته بودیم
هر دو ساکت بودیم
دستمو گذاشته بودم زیر چونم و با بی حوصلگی به زنی که گوشتای اضافه رو میبرد بیرون رستوران و برای گربه های ولگرد میریخت رو زمین نگاه میکردم
ناگهان چشام برق زد و لبخندی رو لبام نشست
-زین..! من فکر میکنم فهمیدم باید چی کار کنیم..!

                 🌙           🌙         🌙

-همینجاست؟
-اره!
لبخندی زدم و به بازار اشنای همه چیز فروشی روبه روم نگاه کردم!
دیشب همه چیزو راجع به نقشه ام و  این بازار به زین گفته بودم و با هم یه لیست کامل از همه وسایلی که لازم داشتیم نوشته بودیم
از ماشین پیاده شدیم و به سمت بازار حرکت کردیم
حس جالبی داشتم!
اولین بار بود که به عنوان خریدار و نه دزد وارد اون بازار میشدم!
بالاخره هر چیزی ک لازم داشتیمو‌خریدیم.
بیشتر از چیزی که فکرشو میکردم طول کشید
اون شب شب عجیبی بود
برای هردومون
فردا قرار بود کاری بکنیم که نتیجه ی اون کار تاثیر مستقیم روآینده ی هر دومون داشت
اما با این حال هر دو سعی میکردیم خودمونو اروم نشون بدیم
قبل از خواب باید وسایلمونو چک میکردیم
زین لبه ی تخت نشسته بود و دونه دونه از رو لیست میخوند و من روی زمین وسایلو تو کوله ام میذاشتم:
-گوشت؟
-چک!
-وازلین؟
-چک!
-شوکر؟
-چک!
-سنجاق سر؟
سنجاق سر ها رو زدم به موهام:
-چک!
-چسب پهن؟
-چک!
منتظر وسیله ی بعدی بودم
-شجاعت؟
خندیدم و سرمو اوردم بالا نگاش کرد
یه ابرومو دادم بالا و با خنده  گفتم:
-چک!
لبخند زد
بعد با صدای ارومی گفت:
-عشق..؟
نمیتونستم چیزی که میشنومو باور کنم
برای چند ثانیه همینجوری به هم زل زده بودیم
بالاخره لبخند زدم و از رو زمین بلند شدم و رفتم سمتش رو پاهاش نشستم
با صدایی اروم گفتم:
-چک..!
و بعد غرق عمیق ترین بوسه ی عمرم شدم..!

Unexpected Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin