روی نیمکت نشسته بودم و با لبخند بچه هایی که تاب بازی میکردنو نگاه میکردم
برام اس ام اس اومد
موبایلمو از تو جیبم دراوردم :
-*
لبخند زدم و بلند شدم پشت سرمو نگاه کردم
زین چند متر اونورتر وایستاده بود و با لبخند نگام میکرد
رفتم سمتش:
-چی شد؟ نگفت چرا دیر اوردی؟
-چرا! ولی اصلا فکرشو نمیکرد موفق بشیم!
-خب راستش منم فکرشو نمیکردم!
خندید و دستشو دور شونم انداخت و گفت:
-خب؟! حالا بعد از این چی میشه؟!🌙 🌙 🌙
روی دو تا صندلی کنار هم تو سالن ترانزیت نشسته بودیم و منتظر بودیم گیت رو باز کنن
کارت پروازمو محکم تو دستم گرفته بودم و سرم روشونه ی زین بود
دستشو گذاشت رو پام و یه کم اونو نوازش کرد
لبخندزدم
گیت رو باز کردن
بلند شدیم و به سمت گیت حرکت کردیم
کارت پروازامونو دادیم و رفتیم سوار هواپیما بشیم
ردیف ۲۲ A و B
رفتم تو و کنار پنجره نشستم و زین هم کنارم نشست
مسافرا در حال سوار شدن بودن و صندلیا به تدریج پر میشدن
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو اروم با لبخند بستم
با نیشخند ازم پرسید:
-به چی میخندی؟!
چشمامو باز کردم و از پنجره بیرونو نگاه کردم
-زین من واقعا احساس میکنم خوشبخت ترین دختر رو زمینم!
خندید!
-تو واقعا دیوونه ای!
برگشتم نگاش کردم
-و میشه بپرسم دقیقا چرا؟!
صاف نشست و گلوشو صاف کرد:
-خب... بذار ببینم! به خاطر اینکه تو یه دزدی که الان توی یه هواپیما با دوست پسر خلافکارت نشستی و داری میری برادفورد.. جایی که نه پول داریم، نه ماشین، و مهم تر از همه ، خونه!
(بعد از اینکه زین کیفو به ایان تحویل داد و از باند رفت اون همه اموالش که شامل خونه و تقریبا همه پولاش میشد رو با نامردی ازش گرفت و تهديدش كرد كه فقط در این صورت کاملا دست از سرمون برمیداره!)
لبخند زدم
اون راست میگفت
اما به طرز عجیبی هیچ کودوم از اینا برام ذره ای اهمیت نداشت!
کج شدم سمتش و با دقت تو چشماش خیره شدم!
-خیله خب! شاید به نظرت بازم دیوونه بیام ولی...
زین خونه برای من یه مکان نیست؛
یه حسه!
یه حس ارامش، امنیت،
عشق!
که همه اینا رو من فقط در کنار تو دارم..!
واقعی ترین لبخندی که تا حالا دیده بودم رو لباش نقش بست و دستشو گذاشت کنار صورتم
سرشو اروم به سمتم جلو اورد و چشماشو به ارومی میبست
منم سرمو جلو بردم و...
-اهم!
تقریبا از جامون پریدیم و به مهمانداری که کنارمون ایستاده بود نگاه کردیم
با لبخند شیطنت امیزی گفت:
-آم... من خیلي متاسفم که مجبورم این وسط... مزاحمتون بشم!
نخودی خندیدم!
-اما باید بگم که لطفا کمربنداتونو ببندید تا چند دقیقه دیگه تیک اف میکنیم!
-حتما!
زین با دستپاچگی گفت!
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و هر دو کمربندامونو بستیم
چند دقیقه بعد هواپیما تیک اف کرد و لندن رو به اهستگی ترک کرد و همراه با اون من و زین هم تمام گذشته مون رو تو لندن جا گذاشتیم و اماده ی یه شروع جدید شدیم
با هم! :)خب بچه ها اين داستان تموم شد ^_^
البته نميدونم ممكنه بعدن يه قسمت دو هم براش بنويسم 🤔
البته راستش انتظارم استقبال بيشتري بود ولي اشكال نداره اگه حتي يه نفرم خونده باشه و خوشش اومده باشه همون برام كلي باارزشه! 😍
ميدونم كوتاه بود و ميتونستم بيشتر كشش بدم اما راستش ترجيح دادم اگرم قراره ادامه داشته باشه بره تو قسمت دو! 🙄
و مرسي از همه اونايي كه وقت گذاشتن و خوندن و راي و نظر دادن! خيلي انرژي ميگرفتم، جدي ميگم ☺️❤️
دوستون دارم
~وايولت~
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Unexpected
Фанфикبالاخره از بين صد تا رز قرمز، يه دونه مشكيش پيدا ميشه كه تو عاشقش بشي... :) داستان حدود یک ماه از زندگی دختر دزدی (وایولت) که یه پسر خلافکار (زین) زندگیشو تغییر میده و اونو ناخواسته وارد ماجراهای خطرناکی میکنه... خوشحال میشم بخونید و نظرتونو بگید...