تو زیر آب ها زندگی میکنی...تو با امواج میرقصی...
من خیره به توام...
پاهایم از خنکی و حس کردن مولکول های آب لذت می برد...
تو لباس قرمز به تن کرده ای...
به پاهایم بوسه میزنی...
حس عجیبی دارد...
حس بدن لغزنده ات بر روی سطح پوستم...
روز بعد پدرم مژده آمدن بهار را داد...
میگفت:نفس بکش،بوی عید می آید...
سردی پایتخت کم کم ظاهر آفتابی به خود میگرفت...
آمدم از لباس های نو و جدیدم برایت بگویم که نبودی...
با خود گفتم:شاید دارد خانه تکانی میکند...
شاید دارد هفت سین رنگینش را میچیند...
شاید لباس های جدیدش را پوشیده و دارد در اعماق آب خودنمایی میکند...
پدر آمد...
یک بسته بزرگ پول در دست داشت...
من خوشحال بودم که پدرم حالا آنقدر پول دارد که برود و برایم عیدی بخرد...
نبود تو تنها حس عجیب این روزهایم است...
نبود تو شاید تنها نگرانی این روزهایم است...
نمی خواستم مزاحمت شوم...
عید است و هر کس مشغول کاری...
گفتم شاید تو هم به مسافرت رفته ای...
دلم برایت تنگ شده است...
پدرم برایم عروسکی با دامن صورتی و موهای بافته شده خریده...
نمی خواهی آن را ببینی؟
در میهمانی هستی؟
از مادرم پرسیدم و او گفت تو حالا در کنار خانواده ات هستی...
آن ها با تو خوب رفتار میکنند؟
امیدوارم به من هم سر بزنی...
به مادرم گفتم که به تو بگوید باز هم پیش من بیایی...
مادر گفت نباید این را به تو بگویم...
بی ادبی است...
گفت اگر دلت بخواهد می آیی...
کنار درخت خانه نشسته بودم و گریه میکردم...
فکر میکردم حتما من دوست خوبی برایت نبوده ام که بی خبر رفته ای...
حتما دوست خوبی نبوده ام که دیگر حتی نمی آیی به من سر بزنی...
پدر از دستم عصبانی شد...
داد و فریاد کرد و به من قول یکی مثل تو را داد...
گفت تو را فروخته است...
باور نکردم...
مگر میشود تو را فروخت؟
تو زیبایی!
نقش های روی بدنت چشم ها را خیره میکند...
رقص زیبای زیر آبت،از هر کسی بر نمی آید...
باید باور میکردم؟
پس چرا نمی آیی؟
پدر تو را فروخته؟
فقط برای یک دسته پول کثیف؟
که برای من آن عروسک با دامن صورتی را بخرد؟
میدانی؟
من آن عروسک را غرق کردم!!!
به او گفتم حال که به جای تو آمده باید مثل تو در آب برقصد...
باید لب هایش را مثل تو باز و بسته کند...
و می دانی چه اتفاقی افتاد؟
او حتی نتوانست در آب نفس بکشد و در همان دقیقه اول غرق شد...
هیچکس مثل تو نمیشود...
دارم سعی میکنم دوستان جدید پیدا کنم که تو را فراموش کنم...
سعی کردم با آنها بازی کنم...
اما یکبار که دوستم مرا به خانه شان دعوت کرد...
می دانی؟
تو را آنجا دیدم...
با همان لباس قرمز و بال های زیبا و طلایی رنگ...
جایت خیلی تنگ بود...اندازه یک حباب شیشه ای...
اما می دانی از چه چیزی اینگونه اشک هایم،گونه هایم را خیس میکند؟
اینکه...
برای او هم میرقصیدی...
YOU ARE READING
_حباب شیشه ای_
Short Storyخاطره ای نوشته شده در دفترچه ی کودکی... خاطره ای کودکانه و کوتاه اما پر از ماجرا...