• Introduction •

2.7K 241 177
                                    

Third Person POV

آدما همیشه تو یه برهه‌ای از زندگیشون نیاز دارن فرار کنن؛
لازم دارن از هرچی که هست دور شن و حتی شده برای یه مدت کوتاه، فراموش کنن چی بودن کی بودن و چرا اینجای دنیا وایسادن.

لازم دارن یه حصار برای تنها بودن دور خودشون بکشن، هرچیزی زیر و روی مغزشون گیر کرده رو وسط یه دایره بریزن و خودشون تنهایی شروع کنن بررسی کردن تک تک اون چیزا.

لازم دارن حتی شده برای یه مدت کوتاه، ماسک قوی بودنو کنار بزارن و نفس بکشن. لازم دارن بجای به جلو قدم گزاشتن، سرجاشون وایسن و یکم اطرافشونو نگاه کنن.

و آره، ممکنه این وسط با یاداوری بعضی از خاطره‌های قشنگ و فان به گریه بیفتن یا لحظه‌هایی که ساده از دستشون دادنو به یاد بیارن.

و این به اون فرد بستگی داره؛ اینکه بخواد بعد از طی کردن اون مدت و اون تنهایی، دوباره از جاش بلند شه، زندگیشو ادامه بده؛ از نو بسازتش؛ یا به همون روش قبلیش ادامه بده تا جایی که دوباره به همین نقطه برسه.

و آره، روشای هرکسی برای انجام این کار‌ متفاوته.
یکی حتی گوشه‌ی اتاقشم براش کافیه
ولی یکی ممکنه اون هوای خفه و آشنا برای افکار سیلاب وارانش کافی نباشه و نیاز داشته باشه ازون محیط خفقان‌آور فاصله بگیره.
فاصله بگیره و یه جای دور تر بره بلکه بتونه هوای آزاد و فکرای آروم‌تر رو تجربه کنه.

و خب..
این همون روشی بود که زین انتخابش کرد.

انتخاب کرد فرار کنه،
از هر محیط خفقان‌آوری و هر خاطره‌ی واضح یا مبهمی که یاداور گذشته‌ی نه چندان دورش میشد.

انتخاب کرد فرار کنه به جایی که تا حالا نرفته و تا حد ممکن کوچیک‌ترین خاطره‌ی آشنایی اونجا براش رقم نخوره.
هرچند حالا دیگه شرایطش هم با چند وقت قبلش فرق کرده بود..

و حالا اون اینجا بود
تو کومونه‌ی کوچیک ولی قشنگی از جزیره‌ی پانتلریا.

جایی که میتونست تو کوچه‌های فرش شده‌ش برای خودش ساعت‌ها راه بره و بدونه هنوزم قشنگی برای دیدن هست. و کسی قرار نباشه ازش بپرسه کجا بوده و چرا انقدر دیر برگشته.

جایی که میتونست شیر رو با بطریش سر بکشه و بدونه کسی نیست که با صدای نرم و آشناش بخاطر این کار بهش غر بزنه.

جایی که میتونست سیگار پشت سیگار دود کنه و برای از بین بردن بوی گسش، مجبور نباشه چند مدل و چند بار آدامس بجوه.

جایی که میتونست علاقه‌های پنهانیش به یه سری کارا رو بیرون بریزه و جوری که دلش میخواد کارا رو انجامشون بده.

جایی که میتونست برای خودش شبا آتیش روشن کنه، بدون کفش روی ماسه‌های سفید راه بره و صبح‌ها با ریشای کم‌پشت و نامرتبی که تازه درومده بود تو تخت بمونه تا هروقت که بتونه به تنبلیش غلبه کنه و از جاش بلند شه.

جایی که میتونست زل بزنه به غروب آرومِ آفتاب و دوباره شروع کنه نقاشی کشیدن رو بوم سفید رنگش، و یا حتی دفترچه‌ی کوچیکی که هرازگاهی بین وسایل گمش میکرد.

جایی که مدت‌ها بود دلش میخواست بره و موقعیتی که خیلی وقت بود میخاست داشته باشه و نمیتونست.

و این روزمره های کوچیک و ساده، مطمئنا همون چیزی بود که میتونست حداقل برای مدتی روح آشفتشو آروم کنه
و باعث بشه ذهنش از افکار مشوش‌کننده‌ای که درگیرش بود فاصله بگیره

و یا حداقل...
این ویویی بود از چیزی که فکر میکرد در انتظارش باشه...!

فانتزیای هرکسی یه شکله،
اما حتی توی خوشبینانه ترین حالت زندگی هم، همیشه حالتی هست که همه تصوراتتو بهم بریزه...
و برای زین؛
این اتفاق تو سومین روز اقامتش تو اون جزیره کوچولو شروع شد؛وقتی پاشو تو ساحل نسبتا ناآرومش گزاشت...

***

من و گرین برگشتیم:)

کسی دلش تنگ شده بود؟:)

 Green Secret [Z.S]Where stories live. Discover now