Third Person POV.
مرد جوون که این چند روز اخیر تقریبا دل و دماغ هیچ چیزی رو نداشت، همراه با خدمتکار مسنش، لوسی، وارد خونه شد و به محض رسیدن به ویلای نقلیش، شال سرمهای رنگی که زن روی شونههاش انداخته بود رو از دور خودش باز کرد و کناری انداختش.
+ میخواین اگه خستهاین واستون حموم رو حاضر کنم؟ شاید بعدش دلتون خواست اصلاح کنید
چهرتون خیلی بیروح شده آقای مالیکلوسی که از موقع خودکشی زین حالا خودش رو مسئولتر حس میکرد و بیشتر از قبل نگرانش شده بود، درحالیکه سعی داشت لحنش جوری نباشه که زین برنجه پرسید و منتظر جوابش موند.
ولی زین خسته و بیحوصله سرش رو به معنی نه تکون داد و همزمان که موهای نیمه بلندش رو که رنگ پلاتینیومی روش تقریبا داشت محو میشد کشید و هوف کوتاهی کشید:
- ممنون لوسی
ولی ترجیح میدم فعلا ایمیلام رو چک کنم
چند روزه خبری از لویی ندارم
شاید از بیمارستان هم ایمیلی چیزی اومده باشه واسمگفت و قبل ازینکه سمت اتاق خوابش بره، باز سمت لوسی چرخید:
- فقط اگه میشه، یکم کیک و قهوه واسم حاضر کن
انگشت اشارشو همزمان با حرف زدن سمت لوسی گرفت و وقتی زن به نشونهی تایید سرش رو تکون داد، نفس راحتی کشید و سمت اتاقش قدم برداشت.با دیدن وضعیت نیمه مرتب اتاقی که حالا وسطش ایستاده بود، یکم مکث کرد و نگاهشو دور تا دور اتاق چرخوند.
بعنوان ساعت ۸ صبح، فضا زیادی روشن بود واسش؛ پس سمت پنجرههای قدی رفت تا بازشون کنه و یکم از ورود مستقیم نور به اتاقش جلوگیری کنه.کمی مکث کرد وقتی برای لحظهای انگار دستای کوچیکی رو پشت شیشهها دید، اما وقتی پرده رو کنار زد و چیزی به چشمش نخورد، سعی کرد بیخیال فکر کردن بهش بشه و به کارش ادامه داد.
دستشو لای موهای نامرتبش برد تا به عقب برونتشون و بعد از چند لحظه با دیدن چیزی، اخم کوچیکی بین ابروهاش جا خوش کرد
به رد پاهای کوچیک و نامرتبی که روی سطح زمین پشت پنجرش که با کمی ماسه پر شده بود خیره موند و ناخوداگاه اخمش کمی پررنگتر شد
دست برد تا شیشه رو بالا بکشه بلکه بهتر بتونه صحنهی روبروش رو بررسی کنه و همزمان بیشتر از هزار تا فکر جور واجور از ذهنش رد میشد؛
ولی هیچ کدوم ازون فکرا، نمیتونستن به این نتیجه که چرا باید کسی اونجا پشت پنجرش میبود برسوننش.ولی بهرحال زین عقب نکشید.
دستاش رو به لبهی پنجره تکیه داد حینی که سرشو از پنجره بیرون میکشید تا بلکه اثری ازون شخص پشت پنجره ببینه، ولی نسیم گرمی که به مشامش خورد برای چند لحظه حواسشو پرت کرد و باعث شد چشماش رو ببنده و تو همون حالت بیحرکت بمونه، که همین بهونهای شد تا موجود کوچیکی که پشت دیوار خونه یکم دورتر خودشو قایم کرده بود، بتونه نیمرخ بینقص مرد ناشناسی که دلش رو بدون اینکه حتی بفهمه بهش داده بود رو ببینه و به وضوح بالا رفتن ضربان قلبش رو حس کنه.
YOU ARE READING
Green Secret [Z.S]
Paranormalافسانه ها واقعیت دارن؛ هر اتفاقی تو زندگی دلیلی داره، حتی اگه تو نتونی دلیلشو درک کنی عشق محدودیتی نداره و تو فقط باید اونو از ته قلبت طلب کنی تا داشته باشیش مهم نیست معشوقه تو چه کسی باشه یه نوزاد، یه دختر زیبا، یه مرد جوون و برازنده، و یا حتی یه م...