Third Person POV
موجود کوچیک، کمی تو خودش جمع شد تا احتمال دیده شدنش توسط کسایی که تو ساحل بودن رو بگیره. حینی که پشت صخره پناه میگرفت، دمش رو پشتش کشید و موهای خیس و نسبتا کوتاهش رو به عقب هل داد تا بلکه از لای فضای خالی بین صخرهها چیزی از صحنهی روبروش ببینه.
حتی نمیدونست چرا قلب کوچیکش بیاراده داره تندتر میزنه و نمیدونست چرا نگاهش رو مرد بیحال داخل ساحل که چند نفر دورشو گرفته بودن قفل شده.
دستش رو روی قلبش، جایی که تپش عجیبش رو حس میکرد گذاشت و تلاش کرد نفساش رو مرتب کنه.
کمی خودشو پشت صخره بالاتر کشید و با نگاهش مردمی رو دنبال کرد که مرد رو از جاش بلند میکردن و کمکش میکردن درست سرجاش وایسه.میتونست صدای ضعیف حرفایی که تشخیصشون نمیداد رو بشنوه، ولی الان انگار مرکز تمرکزش شده بود اون مرد ناشناس، با اون ته ریشای شلخته و چیزای پارچهای که تنش بود و از رو شونهش کنار رفته بود.
نفسش رو حبس کرد وقتی دید مرد تو حالت ایستاده قدش بلندتر از چیزیه که بنظر میومد و حتی با حال خرابی که داره، نفسگیر بنظر میرسه.
حداقل برای اون..پوست لبشو جوید و سرشو به صخره تکیه داد وقتی داشت خودشو سرزنش میکرد که چرا موقع نجات دادن مرد، بیشتر نگاهش نکرده
که چرا وقتی به ساحل رسوندتش، دستشو لای موهاش نبرده و چرا حتی اونو داخل آب پیش خودش نگه نداشته.
ولی همهی این فکرا از هم پاشید وقتی نگاه مرد رو حس کرد که بدون توجه به بقیه، نزدیک به جایی که اون بود خیره شده.
دست و پاشو بدون اینکه بفهمه گم کرد و با حس عجیبی که تو تنش پیچیده بود زود توی آب شیرجه زد و کمی بعد تنها چیزی که ازش باقی موند، حرکتای خفیف سطح آب بود که کم کم محو میشد.پری کوچولو بعد از چند دقیقه وقتی دلش نتونست طاقت بیاره، دوباره -با احتیاط بیشتر- از گوشهی دیگهای سرشو کمی از آب بیرون آورد تا باز کارای مرد ناشناس رو با نگاهش دنبال کنه؛ اما این بار دیگه چیزی ندید..
ساحل خالی از هر انسانی بود و انگار، این دفعه اون مرد بود که ناپدید شده بود و بجای خودش، حرکتای خفیف سطح آبو روی زمین به جا گزاشته بود..
پسرک آهی از سر ناامیدی کشید و صدای نامفهومی به نشونهی اعتراض از گلوش خارج شد.
به خودش جرات داد کمی جلوتر شنا کنه بلکه نشونهای از مرد به چشمش بیاد، ولی هرچی جلوتر میرفت به خط قرمزش نزدیکتر میشد و نشونهها براش کمرنگتر.دودل به ساحلِ آروم و خورشیدی که خودشو تو آسمون با تنبلی بالا میکشید خیره شد و آب دهنشو قورت داد.
حس ناشناختهای تو دلش قلقلکش میداد که ریسک کنه و وارد ساحل بشه؛ ولی صدای مردم محلی که کم کم بیدار میشدن و سمت ساحل قدم برمیداشتن به همون اندازه به عقب میکشیدش.
YOU ARE READING
Green Secret [Z.S]
Paranormalافسانه ها واقعیت دارن؛ هر اتفاقی تو زندگی دلیلی داره، حتی اگه تو نتونی دلیلشو درک کنی عشق محدودیتی نداره و تو فقط باید اونو از ته قلبت طلب کنی تا داشته باشیش مهم نیست معشوقه تو چه کسی باشه یه نوزاد، یه دختر زیبا، یه مرد جوون و برازنده، و یا حتی یه م...