لبخند نحس ۲

294 67 13
                                    

قبلا موهای خیلی بلندی داشتم و یه روز که حموم بودم و داشتم همون موهای بلندم رو می شستم ، یهو خودم رو توی آیینه حموم دیدم ؛ موهام با اون کف های شامپو خیلی با نمک شده بود و این باعش شد که همون لحظه موهای من کوتاه بشه انگار که یه آدم حسود بیوفته به جون موهات و اونارو با قیچی کوتاه کنه ولی اون لحظه نه آدم حسودی وجود داشت و نه قیچی !
تنها چیزی که وجود داشت : من بودم و یه آینه و موهای بلندی که داشتم و اون لبخندی که من به موهام زدم و به همین دلیل بود که مادرم از پدرم جدا شد !
اون به این دلیل که من موهای کوتاهی دارم نرفت نه !
اون به این دلیل رفت که من به هرچی لبخند میزنم اون چیز نابود میشه !
به همین دلیلی  مادرم نمیخواست که من جلوی چشماش باشم ،اون میترسید که من به زیبایی اون لبخند بزنم !
اون میترسید که من به همه ی چیزی که اون داره لبخند بزنم و اون همه چیزش رو از دست بده
و البته که پدرم هم همینطور فکر میکرد ولی هیچوقت نشون نداد و من بودن کنار پدرمو ترجیح دادم .
این قضیه لبخند نحس برمیگرده به شب تولد ۶سالگیم ! بعد از اون مهمونی تولد شلوغ با حضور خانواده و فامیل و آشنا ها و  دوست که همه اونارو سال هاست ندیدم و بعد از پایان اون مهمونی ، من ۶ روز کامل خوابیده بودم !
دکتر ها میگن که من همه ی علائم حیات رو داشتم و بدن من هیچ مشکلی نداشت ! من فقط خواب بودم و با تلاش دکتر ها و بقیه ، من بیدار نمیشدم و بعد از اتمام اون ۶ روز من چشمام رو باز کردم
و به اولین چیزی که لبخند زدم اون گل های میخک روبه روم بود که بعد از لبخند من بدون فاصله پژمرده شدن و بعدش هم به اون پرستاری که وارد اطاق شد لبخند زدم ؛ اون با مهربونی وارد شد و حالم رو پرسید و مهربونی اون باعث شد که لبخند بزنم و واقعا آدم های فاقد ذره ای محبت ترسناکترین موجودات می شن
و بعد فهمیدم که نباید به خیلی چیزها لبخند بزنم مثل: پرنده ها ؛ پرنده ها حق زندگی دارن . اونا باید زندگی کنن و آواز بخونن پس من اونا نباید لبخند بزنم
و همینطور درمورد گل ها ، اونا باید باشن و به سبز شدن و سبز بودن و سبز موندن ادامه بدن ؛پس من نباید به اونا هم لبخند بزنم
و همینطور خورشید ، وجود خورشید برای همه لازمه حتی برای اون آدم برفی که زندگی کردن تا ابد آرزوشه - یادمه اون روز زمستونی که با اون آدم برفی که بچه های همسایه بغلیمون ساختن حرف زدم ، اون از ابری بودن هوا خیلی ناراحت بود و آرزو میکرد که هرچه زودتر خورشید دوباره خودشو توی آسمون نشون بده چون اون به گرمای خورشید نیاز داشت - وجود نور خورشید لازمه با اینکه باعث نابودی چیزها میشه ! با اینحال وجودش لازمه !

لبخند من هم باعث نابودی همه چیز میشه آیا وجودش لازمه ؟
تنها چیزی که بهش لبخند زدم و نابود نشد : ماهِ، ماه بارها باعث شده که بهش لبخند بزنم و اون همیشه هست ؛
  شاید هم ماه اصلا وجود خارجی نداره و من توهم زدم که یک چیز زیبا توی آسمون وجود داره که بعضی وقت ها یک مقداری ازش پنهونه ؛
ماه هرچی که هست من دوسش دارم و  از این بابت زندگی کردن روی ماه آرزوی منه .  دوست دارم برم روی ماه و با لبخند کلی با ماه حرف بزنم . گاهی هم آرزو میکنم که ای کاش میشد برم و روی ماه بشینم و به زمین نگاه کنم  و بعدش یک لبخند عمیق و از ته دل نثار زمین میکردم !جالب میشد نه ؟!

دختری که نباید لبخند میزد !Where stories live. Discover now