1 : Personality

130 12 14
                                    

[ زنگ درو شنیدم و بازش کردم کسی اونجا نبود ولی به جاش ی دفتر با جلد خاکستری رو روبه روم پیدا کردم . یه دفتر خاطرات..خیلی مرموز یه نظر میومد و برای همین برش داشتم و بردمش داخل اتاقم تا بخونمش ]

[[ قسمت اول : شخصیت  ]]

 سلام ، من هری هستم

هری ادوارد استایلز که خیلیا بهش میگن " پولدار بیشعور عوضی "

[ استایلز ؟! خیلی دوست داشتم بدونم که چرا فامیلی من و اون یکی بود ؟ چرا بهش میگفتن عوضی ؟! این حتماً ی علت داشت که اون دفتر رو پیش من فرستاده بودن..و این سوال ها بود که مدام توی ذهن من تکرار میشد و دلم میخواست هر چه زود تر از این داستان سردربیارم ]

اگه داری این ها رو میخونی به این معناست که من دیگه محو شده ام

منظورم مرگ یا خودکشی و این جور چیز ها نیست منظورم محو شدنه به معنای واقعی کلمه حالا اگه جلو تر بریم میفهمی که دارم چی میگم

[ با خودم گفتم منظورش از محو شدن چیه ؟! ]

خب  همین الان ی فنجون قهوه بردار و برو روی یه کاناپه بشین تا من داستان نه چندان خوشایند زندگیم رو برات تعریف کنم

[ بدون معطلی فنجون قهوه رو برداشتم . مطمئن بودم که چیز های مهمی داخل اون دفتر وجود داره و از ی چیزی مطمئن شدم‌. اونم مثل همه ی استایلز های دیگه عاشق قهوه بوده.. ]

اگه هم نمیخوای چیزی راجعبهش بفهمی همین الان میتونی این دفتر رو بسوزونی و نفهمی که چطور شد که من غیب شدم

[ اون موقع نمیدونستم که چرا غیب شده و خیلی کنجکاو بودم پس با خودم گفتم " عمراً بزارم بلایی سر این دفتر بیاد " اون دفتر واقعاً برام از ی گنج با ارزشتر بود و هست ]

به هر حال من نیاز دارم برای اینکه تخلیه بشم این مزخرفات رو بنویسم

[ به نظرم چیز هایی که داخل اون دفتر بودن اصلاً مزخرفات ی نوجوون نبودن..اونا علت ی چیز خیلی مهم بودن ]

در این قسمت راجع به خودم و شخصیتم برات میگم

چشمای سبز زیتونی و موهای فر که خیلی از دخترای لندن عاشقشونن و دوست دارن فر هامو نوازش بکنن

[ داشتم به این فکر میکردم که حتماً طرف خیلی جذاب بوده که دخترا اینقدر دوستش داشتن ]

قدمم خیلی بلنده . یادمه وقتی راهنمایی بودم صدام میکردن زرافه

[ قد بلند ، موهای فر و چشم های سبز این ها همه ی نشانه های ی استایلزه . البته من تنها استایلزی بودم که این نشانه ها رو نداشتم ]

و شخصیتم خب..
 دوستم جاستین همیشه بهم میگه شخصیتم درون گراعه

[ از خودم پرسیدم " جاستین دیگه کیه ؟!" ]

راستش این یه جورایی درسته..

من معمولاً ترجیح میدم که احساساتم رو درون خودم بریزم. مثلاً مثل وقت هایی که به جای گریه کردن خودم رو تا خرخره با ویسکی خفه میکنم

[ با خودم زمزمه کردم " این ها نشانه های ی نوع خاص افسردگی ان " مشخص بود که اون هیچوقت ی دروان گرای معمولی نبوده ]

جاستین همیشه بهم میگه که با این کار آخرش خودمو میکُشم ولی از نظر من این جور چیزها منظورم سلامتی و اینا عه خیلی اهمییتی نداره

[ این برام این معنا رو میداد که جاستین از دوست های نزدیکش بوده ]

شاید یه زمانی برام اهمییت داشت ولی الان دیگه به چپم هم نیست

حتماً میپرسی چرا ؟ چرا دیگه الان به دیکم هم نیست ؟ خب اگه ادامه ی این نوشته ها رو بخونی همه شون رو میفهمی

[ من نمیفهمیدم چرا. خب اون پولدار بوده درست مثل همه ی استایلز های لندن..پس برای چی عین این آدم های افسرده رفتار میکرده ؟! چرا هیچوقت ازش اسمی داخل خانواده ی استایلز ها نمی یاوردن ؟! تا جایی که من میدونستم کل استایلز های لندن باهم فامیل بودن پس حتماً دلیل مهمی داشت ]

خب حالا فهمیدی من چه جور شخصیتی داشتم . و  راستی بعد از این که تمام نوشته های دفتر رو خوندی باید تحویلش بدی به L .T این نوشته ها در اصل برای اون نوشته شده..برای این که اون متوجه بشه و البته افراد دیگه ای هم هستن که باید متوجه بشن. پس این ماموریت شماست که این دفتر رو به اون افراد تحویل بدی

تو برای این ماموریت انتخاب شدی. درست فهمیدی من دارم با تو حرف میزنم مطمئنم که تو اولین نفری هستی که داره این دفتر رو میخونه. چون من این طور خواستم.

[ و من هیچوقت نفهمیدم که اون چرا منو برای این ماموریت انتخاب کرد..آخه ما تا حالا ی بارم همیدگه رو ندیده بودیم و من نمیشناختمش ]

هِی من قرار نیست که بهت بگم اون افراد کی ان. توی قسمت های بعدی خودت میفهمی و ی نکته ای هم هست اگه همین الان بری قسمت آخر هیچوقت درست متوجه چیزی که من میخواستم بهت بگم نمیشی . پس آروم آروم جلو برو تا داستان زندگیم رو بفهمی

[ و همونجا یکی از کلید های معمای اون دفتر مرموز برام مشخص شد. هری میخواست به اون فرد ی چیزی رو بگه که نمیتونسته به زبون بیاره. مطمئن بودم اون نقش مهمی داخل زندگی هری داشته که باعث شده هری تصمیم بگیره خودش رو محو کنه. من باید میفهمیدم که اون افراد دیگه هم چه کسایی هستن ]

راستی اگه تصمیم گرفتی که اینا رو بخونی بهت پیشنهاد میکنم بری داخل رصدخونه بخونیشون... اگه میخوای هم نرو اصلاً مهم نیست. این رو گفتم چونکه من عاشق رصدخونه ام

[ من خودمم عاشق رصدخونه بودم پس تصمیم گرفتم همین کارو بکنم ]

تاریخ : بیستم مارچ دو هزار و هجده.

[ و این یعنی فقط یک هفته از وقتی که هری این رو نوشته بود میگذشت..و بعدش مادرم برای شام صدام کرد و و وقت نشد که من اون روز ادامه اش رو بخونم ]

_______________________________________

اینم از این ... نظر و ووت یادتون نره *-* میدونم
داستان خیلی رمزآلوده...ولی هرچی جلوتر بریم واضح تر میشه

[ Marshmellow ]

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: May 12, 2018 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

Life story [L.S]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang