5.

159 38 9
                                    

آفتاب تازه در حال طلوع و کاخ در حال بیدار شدن بود.
هری از راه پله های قصر با روی بازِ همیشگی پایین میومد و همه رو از نظر میگذروند.
"سلام ماری. سلام جوزف. سلام تِد؛ امروز خیلی خوشتیپ شدی!"
تدِ پیر در حال تمیز کردن پنجره ها لبخند زد و به کارش ادامه داد. هری پایین به محوطه ی کاخ اومد و دور و بر رو نگاهی انداخت. اما اثری از دوست و رفیقش پیدا نکرد.

***

صدای مردم تازه از خواب بیدار شده جوِ خلوت و ساکت باغ رو پر کرده بود و خورشید هر لحظه بالاتر میومد. اما برای لیام اهمیتی نداشت.
هری که شاخ و برگ هارو کنار میزد یه لیامِ عجیب و غریب رو پیدا کرد که با شمشیر توی دلِ یه درخت ضربه میزد و خط خطیش میکرد.
"داری چیکار میکنی لیام؟!" هری اومد جلو و با خنده دستش رو نگه داشت تا ببینه چه اتفاقی داره میفته اما خونی که از دست های لیام جاری بود جمله ش رو ناتموم گذاشت.
هری مچ دست لیام رو گرفت و تند تند گفت: "چه بلایی سرت اومده اینا چین-"
"به تو ربطی نداره. میخوام تنها باشم!" لیام گفت و دستش رو کشید و به زخمی کردن درختِ بی گناه ادامه داد.
"تو دیشب نخوابیدی." هری گفت و چشم های قرمز و گود افتاده ی لیام این رو گواهی میداد.
"شاهزاده کجاست؟ چرا پیش اون نیستی؟"
لیام دهنش رو باز کرد تا جوابی بده و تمام آشفتگی درونش رو سر هری خالی کنه که صدای ناقوص بزرگ کاخ حواس هردوشون رو جلب کرد.
پرچم های مشکی رنگ از هر طرف کاخ آویزون شدن.

زین از کجاوه ش پایین اومد و با نگاهی سرشار از ناباوری با پارچه های مشکی که توی باد صبحگاهی تکون میخوردن خیره شد.
پادشاه آلفرد از دنیا رفته بود.

***

لیام راه پله های قصر رو با بالاترین توانش دویید و جلوی در اتاقِ زین رسید: "شاهزاده کجاست؟" اما قبل از این که خدمتکارِ جلوی در فرصت حرف زدن پیدا کنه درو باز کرد و داخل رفت.
لیام چیزی ندید، بجز پسر ریز جثه ای که توی تخت سفیدرنگ بزرگش فرو رفته بود و بی صدا هق هق میکرد. شاهزاده ی کوچولوی لیام بین ملحفه های سفیدِ حریر میلرزید.
لیام جلو رفت و سعی کرد موهایِ به هم ریخته ی زین رو از روی صورت خیسش کنار بزنه اما زین صورتش رو بیش تر توی بالشت فرو برد.
"شاهزاده..."
"همه ی اونا دارن دروغ میگن لیام." زین با صدای خفه ای گفت و سرش رو بالا اورد: "تو به من دروغ نمیگی، تو منو ببر پیش بابام-" لیام بدون هیچ حرفی زین رو در آغوش کشید و سرش رو روی سینه ش گذاشت. و هیچ جایی به اندازه ی آغوش باز لیام برای اشک ریختن امن نبود. پس زین ساعت ها همونجا عزاداری کرد، تا این که خوابید.

خدمتکار از در داخل اومد و ظرف غذایی برای شاهزاده اورده بود، اما لیام در سکوت بهش اشاره کرد که بره. لیام فرصت ساعت ها خیره شدن به مژه های روی هم افتاده ی زین و تمرکز کردن روی نفس هاش رو از دست نمیداد. حتی اگه میدونست برای این پسر، ذره ای ارزش نداره.
مراقبت از زین قولی بود که سال ها پیش به پادشاهِ مرحوم، آلفرد داده بود. این بزرگترین قولِ لیام بود. شاید هم این قول رو به خودش داده بود، نه به پادشاه...

***

زین چشم هاش رو به آرومی باز کرد و از نور شمع ها و چراغ های متصل به دیوار که اتاق رو روشن میکردن متوجه شد که شب شده، و همه ی اتفاقات و اخبار بد اون روز براش توی لحظه ای تداعی شد. و آرزو کرد که ای کاش بیدار نمیشد.
زین به گوشخ ی تخت نگاه کرد، لیام اونجا خوابش برده بود. در حالی که روی زمین نشسته بود و سرش رو روی تخت تکیه داده بود.
زین از جا بلند شد و روی تخت نشست، انبوهی از افکار نامنسجم توی ذهنش در حال گذر کردن بود.
چشمش به پارچه های سفید و کهنه ای افتاد که ناشیانه دور ساق دست های لیام بسته شده بود. پس با سر انگشت پارچه ی آستین لیام رو جا به جا کرد که دست هاش رو ببینه و باعث شد لیام از خواب بیدار بشه.
"چه اتفاقی افتاده؟..." لیام سریعاً دست هاش رو کنار کشید: "چیزی نیست. حال تو چطوره؟" لیام گفت و با عجله بلند شد و روی تخت نشست و تند و تند سرتا پای زین رو چک کرد.
"من خوبم لیام. فکر کنم باید برم بیرون." زین گفت و آه کوتاهی کشید. "ولی باید بهم بگی که چه بلایی سر دست هات اومده و کی اینکارو باهات کرده!" زین گفت و لیام با صبر و تحمل زینِ خسته، کوچولو و لجباز رو از اتاقش بیرون کشید تا چیزی بخوره و برای مراسم ختم پدرش آماده بشه.
و چیزی که در کنار عزاداری باعث رنج زین بود. عزادار نبودن دیگران بود!
در واقع، هیچ کس از مرگ آلفرد غمگین نبود. هیچ کس از مرگ یه پادشاه غمگین نمیشه. همه در تب و تاب بودن تا جایگاهی که منتظرش بودن رو به دست بیارن، و بالاخره روزی رسیده بود که زین باید با این محیط کثیف، آشنا میشد. و هر ثانیه که از مراسم سوگواری میگذشت، زین نیاز به چنگ زدن به حقش و مقامش رو بیش تر و بیش تر میدید.
هیچ کس درکنار اون نبود. و بالاخره یه روز توی زندگی هرکس میرسه که متوجه میشه روی تمام کره ی خاکی تنهاست و باید تنها و با تمام توان بجنگه!
زین توی این افکار بود و ملکه ویکتوریا به بدن ضعیف و سوگوار زین خیره بود که به کمک لیام سرپا ایستاده بود.
زین هیچ قدرتی برای دفاع نداشت اگر لیام نبود،
اون فقط یه پسربچه ی ضعیف بود.

-

پاورقی: این رو خیلی باعجله نوشتم. پارت بعدی بهتر و طولانی تر خواهد بود. 💕

Like A Vendetta - ZiamDonde viven las historias. Descúbrelo ahora