3.

148 35 1
                                    

فضایِ جشن تولد همچنان توی کاخ باقی بود. خدمه به پخش کردن شیرینی مشغول بودن و هنرمندایی که سعی میکردن با کارهای غیرعادی یا ساز زدن زین رو مجذوب کنن و به بهانه ی تولد مزد گرانبهایی دریافت کنن اما فقط بدون توضیحی از سالنِ پذیرایی طرد میشدن!
چون شاهزاده روی صندلیش نشسته بود و با چشم های سرد و بی حس به رو به خیره شده بود و کاری به جمعیت که درموردش داستان میبافتن نداشت.
لیام گلوش رو صاف کرد و دستش رو روی شونه ی زین گذاشت: "میخواین به اتاقتون برین و استراحت کنین؟"
جمله یِ لیام با نزدیک شدن بانو ویکتوریا، قطع شد. ویکتوریا در حالی که با چهره ی خندان و خونسرد (که خون زین رو به جوش میوورد) با دختری جوان و زیبا هم صحبت بود زین رو به عنوان شاهزاده ی ولیعد به اون خانم معرفی کرد و زین بر اساس قوانین ادای احترامی کرد و خوش آمد گفت اما در حقیقت، میخواست که همه ی مجلس رو بیرون بندازه.
اون دختر، موهای طلایی رنگ و چشم های سبز و لبخند براق و پر جلوه ای داشت؛ به همراهِ جواهرات و لباسی که از ماه ها پیش طراحی شده بود و مشخص بود که از نور چشمی های ملکه ویکتوریاست و از دخترهای خانواده های اشرافی.
"چطوره که امیلیا امشب از تو پذیرایی کنه زین؟ تو به استراحتِ افکارت و جسمت احتیاج داری؛ جایی به دور از هیاهوی اینجا!"
امیلیا که مشخصاً خودش هم توی روی دروایسی قرار گفته بود با دستپاچگی تعظیم کوتاهی کرد: "من و پدرم دوک آندره خوشحال میشیم که امشب رو توی کاخِ مخصوص پذیرای شما باشیم."
زین سری تکون داد و تایید کرد و امیلیا با خوشحالی محل رو ترک کرد تا برای میزبان بودن آماده بشه. هرچند که زین میدونست چرا عمه ی بزرگوارش قصد داشت همه ی دخترهای انگلستان رو باهاش آشنا کنه.
-
زین با خستگی جلوی آینه ی اتاقش ایستاده بود و سعی میکرد تاجِ خیلی بزرگی که هم اندازه با سرش ساخته نشده بود و مدام پایین میفتاد رو سر جاش نگه داره.
"نمیای کمکم کنی؟!"
زین چند لحظه ی دیگه هم با تاج و لباسِ سنگینش کلنجار رفت و با تعجب برگشت: "لیام؟!"
لیام که تمام مدت به یه نقطه ی نامعلوم زل زده بود بالاخره شنید: "بله؟"
"نمیخوای کمکم کنی حاضر شم؟!"
"چرا؛ حتماً."
لیام پشت سر زین ایستاد و مراقب بود که زین انعکاس چشم هاش رو که سر تا پای زین رو برانداز و پرستش میکردن نبینه.
"اتفاقی افتاده؟"
"نه شاهزاده‌."
زین برگشت و مانع لیام شد: "راستشو بگو. تو عادی نیستی. یه چیز هست که میخوای به من بگی و نمیگی!"
لیام دندون هاش رو روی هم فشرد و سعی کرد راه فراری پیدا کنه و در نهایت گفت: "اونجا امن نیست!"
"چی؟!"
"کاخِ دوک آندره و دخترشون امیلیا جای امنی نیست. نباید برید اونجا!"
زین با گیجی خندید: "چرا اونجا نباید امن باشه؟ مگه اون خانواده از دوست های صمیمیِ پدرم نیستن؟"
"اما من میگم که اونجا امن نیست و شما نباید امشب جایی برید!" لیام با بی قراری و با صدای بلندی گفت و زین از جا پرید.
زین بی هیچ حرفی دقایقی به لیام زل زد.
"من... عذر میخوام؛ میرم که اسب شما رو برای رفتن آماده کنم."
لیام قصدِ رفتن کرد که دست های زین دور مچش رو گرفت و مانع شد.
"من میدونم مشکلِ اصلیت چیه لیام جیمز."

Like A Vendetta - ZiamTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang