وقتی دهن زینو بستن اون دیگه واقعا از ترس میلرزید.حوله دورشو باز کردن و فقط یه شرت چرمیه سیاه با یه سری بند که روی سینه هاش و قسمتی از رونش رو میپوشوندن تنها لباسش بود.
وقتی اونو بلند کردن و جایی نا معلوم بردن زین واقعا احساس بدی تو شکمش داشت چون اونقدرم احمق نبود که ندونه قراره چه اتفاقی براش بیفته.
"اوه,فاک اون حتما کلی برده اینجا نگه داری میکنه و هرروز به فاکشون میده....نکنه...نکنه منم به یه جنده تبدیل بشم.قسم میخورم اگه بهم دست بزنه به خاک سیاه میشونمش.اوه مطمئنا اون یه پیر مرد چاق و زشته که دندونای به هم ریخته و کثیفی داره.حتی با تصور کردنش عوقم میگیره چه برسه که اون بخواد بم دست بزنه"
همه این چیزا و کلی فکرای دیگه و سوالایی که جوابش معلوم نبود توی سر زین میپیچید و هرچی بیشتر بهشون فکر میکرد حالش بدتر میشد.توی این راه چند دقیقه ای که برای زین چند ساعت گذشت یه مرد از پشت محکم گرفته بود و مطمئن بود چند تا خدمتکارم دورشن چون صدای پاهاشون رو میشنید.
اونا جلوی یه در توقف کردن و در زده شد:آقای پین اوردیمش
دونفر درو باز کردن و مردی که پشت زین بود بردش داخل و شونه زینو فشار داد تا زانو بزنه.آقای پین به همه اشاره کرد که برن بیرون و درو ببندن.
وقتی مطمعن شد همه رفتن به پسر نگاه کرد و اونو به خاطر انقدر زیبایی تحسین کرد.
نیشخند زد و چشمبندشو باز کرد و دوباره روی صندلی نشستو پاهاشو رو هم گزاشت.زین بخاطر نور زیاد اتاق کم کم چشاشو باز کرد و همه جارو زیر نظر گرفت و در آخر چشمش به یه پسر افتاد که مطمئنا فقط دو سه سال ازش بزرگ تر بود.و اون...واو اون خیلی جذابه.
تمام دیوار زین فرو ریخت وقتی شروع کرد به حرف زدن:فک کنم تا الان فهمیده باشی برای چی اینجایی
زین آروم سرشو برای تایید تکون داد و بغض کرد.لیام دوباره سمت زین رفت و نوک کفششو روی چونش گزاشت و سرشو بالا آورد.
زین با چشای اشکی بهش نگاه کرد و آب دهنشو قورت داد.لیام پاشو کشید عقب و یکم خم شد.دستشو رو تکه چرمی که سینه های زین رو میپوشوند کشید و یکم آوردش پایین.سینه های تختش صورتی بودن و لیام نمیتونست صبر کنه تا اونا رو کبود کنه.به صورتش نگاه کرد که قرمز شده بود و لبشو گاز میگرفت.
زین یه نفس عمیق کشید و تصمیم گرفت یکی از سوالاتی که ذهنشو درگیر کرده رو بپرسه:عامممم...م...من قراره برده جنسیت شم؟
لیام نیشخند زد و پسرو بلند کرد.زین سریع واکنش نشون داد و پاهاشو دور لیام حلقه کرد و سرشو انداخت پایین.
رفتن سمت کتاب خونه و لیام به کتابا نگاه میکرد.زین یکم تعجب کرده بود ولی ترجیح داد چیزی نگه.
لی:چشاتو ببند
زی چشاش گشاد شد ولی سریع اطاعت کرد و دستاشو رو چشاش گزاشت.
لیام بش نگاه کرد."اصلا بهش نمیاد انقد کیوت باشه"(کسشره-.-)
بعد چشماشو از رو زین برداشتو یکی از کتابارو کج کرد و یه در مخفی باز شد:میتونی چشاتو باز کنی.
دستاشو برداشت و به اتاق رو به روش نگاه کرد.
YOU ARE READING
Lolipop🍭 Ziam mayn💛❤
Fanfictionزین یه روز مثل همیشه میره تا خیابون های لندنو با اسپری هاش رنگ کنه و اصلا خبر نداره قراره توسط مردی که همه احساساتش رو خاموش کرده خریده بشه....بنظر شما زین تا تهش قوی میمونه یا بالاخره تسلیم میشه؟شایدم تا آخر عمرش فقط یه برده بمونه (لطفا اگر روحیتون...