*zayn pov*
با دردی که توی بدنم بود به سختی بلند شدم و گریه کردنو تموم کردم.نباید انقد ضعیف باشم.نباید بخاطر چند تا حرف و کتک زود بزنم زیر گریه چون پین فک میکنه ضعیفم...اوه مگه نیستم؟من زیادی ضعیفم.
نرده هارو به سختی گرفتمو حس کردم حجم زیادی آب توی حلقم اومد.دستمو روی دهنم گزاشتمو یه سطل آشغالی تو راه رو دیدم.به سختی سمتش رفتمو عق زدم.حس کردم دستی پشت کمرم رفت و ماساژش داد.چشامو رو هم فشار دادم و وقتی بازش کردم دیدم تمام چیزیه بالا آوردم خون بود!!
سرمو برگردوندم و دیدم لویی با مهربونی نگام میکنه.با دستمال کنار لبمو پاک کرد:بلند شو زین باید زخماتو پانسمان کنیم.
با کمکش بلند شدم و منو برد به اتاق خودش که دقیقا رو به مال من بود.آروم منو روی تخت گذاشتو رفت جعبه کمک های اولیه رو آورد.وقتی دقت کردم دیدم تو راه رفتن مشکل داره:هی لویی چرا اینطوری راه میری؟
رو به روم روی تخت نشست و با ذوق خندید:منو ارباب با هم رابطه داشتیم زین...اون به فاکم داد...
تیکه آخرشو با خجالت زمزمه کرد.
دستمو رو شونش گزاشتم:تو واقعا انقد راضی ای؟ناراحت نمیشی که یکی فقط بخاطر اینکه نیازاشو برطرف کنه ازت سوءاستفادت کنه؟اینکه هیچ حسی بهت نداره ناراحتت نمیکنه؟لویی اخم کرد:شاید دوستم نداشته باشه.شاید بهم اهمیت نده و فقط یه سوراخ بخواد که پرش کنه.ولی....ولی من خوشحال میشم که اون سوراخ باشم.
یه عاه کشیدمو شونمو انداختم بالا:وقتی انقدر مطمئنی من چیزی نمیگم...
لویی سرشو تکون دادو رو زخم صورتم بتادین زد.این به حد فاک درد داشت و من حتی نمیدونم که کی به صورتم مشت زد!!کنار لبم چسب زد:زین اگه مشکلی نداری تیشرتتو در بیار.
با صدای آروم زمزمه کرد.فهمیدم ناراحته
ز:هی لویی ناراحت نباش تو امروز با لیام خوابیدی باید خوشحال باشی.
بهش لبخند زدم.با اینکه بنظرم این رفتارش منطقی نیست ولی نمیخوام روزشو خراب کنم.وقتی لبخند ذوق زدش برگشت خیالم راحت شد.
تیشرتمو در آوردم و روی پهلو و شکمم کبودی های بزرگی روش بود.آروم دستمو روش کشیدمو یه هیس از دهنم در اومد:اینو یکاریش کنم برام لطفااا
با بغض گفتم.لویی تو وسایلاش گشت و یه کرم در اورد:اینو روش بزنی دردش کم میشه بعدا یه کرم دیگه هم بت میدم که بزنی جاش زودی بره اوکی؟
آخه اگه ارباب ببینه کبودیات زود نرفته عصبانی میشه.
چشمامو چرخوندم:این اربابتون از چی عصبانی نمیشه؟لویی آروم خندیدو همونطور که برام کرم میزد حرف میزد:اول اینکه اون ارباب تو هم هست و خب اون فقط دوست داره ازش اطاعت شه و اگه کاریو درست انجام بدی پاداش میگی و اگ بد انجامش بدی تنبیه میشی.تنبیهاش میتونن جسمی یا جنسی باشن و حتی روحی.یه بار یکی از برده ها لیوان مورد علاقه اربابو شکوند و ارباب برای تنبیهش مجبورش کرد برای دوماه یه لباس خواب صورتی توری که هیج جاشو نمیپوشوند بپوشه و حتی توی حیاط یا وقتیم مهمون داره یا مهمونی برگزار میکنه همون تنش باشه.مهمونای ارباب همیشه بهش دست میزدن و اذیتش میکردن و خب اون نتونست اینهمه حقارتو تحمل کنه و الان دیگه بینمون نیست ارباب هم گفت اگه کسه دیگه ای هم چیزایی که دوست داره رو نابود کنه همین بلا سرش میاد.و خب....میدونی برای همه عجیب بود چون ارباب کسی بود که روی همه ما تعصب داشت و نمیزاشت کسی بهمون دست بزنه و ازمون مراقبت میکرد.اما خب اون تغییر کرد....
KAMU SEDANG MEMBACA
Lolipop🍭 Ziam mayn💛❤
Fiksi Penggemarزین یه روز مثل همیشه میره تا خیابون های لندنو با اسپری هاش رنگ کنه و اصلا خبر نداره قراره توسط مردی که همه احساساتش رو خاموش کرده خریده بشه....بنظر شما زین تا تهش قوی میمونه یا بالاخره تسلیم میشه؟شایدم تا آخر عمرش فقط یه برده بمونه (لطفا اگر روحیتون...