اول پای راست بعد پای چپ!
زندگی همینطوری میگذره...اما نه!نه تنها با راه رفتن..
با نفس کشیدن...عاشق شدن...تپیدن هر بار قلب..هر دستوری از مغز...
زندگیه خیلیا به همین روال عادی میگذره.
برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم.همینجا فقط بهم ارامش میداد.
""پاریس""
دوسش داشتم.و اون...اون منو یاد زک مینداخت...
"زک" داداش دوقلوی من......جونشو باخت..زندگی یه بازیه..اخر و اولش باخته.بخاطر این میگم که حتی اگه کسی خیلی موفق باشه اخرش میمیره
"مرگ" زک خوشبخت بود...خیلی خوشبخت.اما مرگ اومد و همه چیو ازش گرفت.
دستمو توی جیبم بردم.بخاطر همین تونستم پوستمو حس کنم.شلوارم نازک نبود...اما حسش میکردم.
سیگارو گوشه ی لبم گذاشتم و فندکو در اوردم..صدای فندک...چیزی بود که همیشه صداش توی مغزم بود..اره اون دوستم بود.
یه پک عمیق از سیگارم کشیدم...
مردم رو نگاه میکردم.طبق فرمان مغزم بدنمو به سمت چپ حرکت دادم .
خیابان "رز"
خونه ی ما توی اون خیابون بود.هوف.
زک....دلم براش تنگ شده اما سعی میکنم باهاش کنار بیام...
رسیدم جلوی خونه.نفسمو محکم بیرون دادم و گذاشتم انگشتام زنگ در رو لمس کنن.
در اثر همین لمس بود که زنگ در به صدا در اومد...
و مادرم در چهار چوب در ظاهر شد
"سلام"
من گفتم و مامانمم متقابلا جواب داد.
خونمون بزرگ نبود..اما کوچیکم نبود...حدودای 120 متر یا بزرگتر...من که سانت و سانتش رو اندازه نگرفتم.
تم خونمون کِرم سفیده.بهمون ارامش میده.
من ادم ارومیم.بعد از مرگ زک شیکستم اما خودمو وقف دادم.
هرکسی یه روز از دنیا میره همونطوری که یه روز به دنیا میاد...
YOU ARE READING
TOUCH
Fanfictionاون مُرد!داداش دوقلوش! شبیه همن نه؟خب اره دوقلو ان... هری...زک.... "رین"