چرا انقدر چرا توی ذهنمه؟
یه نفس عمیق کشیدم.این هوای کثیفه مسخره رو توی ریه هام کشیدم.بنظر من بعد از مرگ زک همه چی مسخرس.
(گـــــایز پارت 2 یا پارت قبل از دید هری بود اینم ادامشه یعنی هنوز از دید هز)هنوز از یر جام تکون نخورده بودم...دلم برای زک..
حرف هام لای هق هق هام گم شده بود...
یدفه اون پسریه خیلی شبیه زک بود از رو قبرش بلند شد.
اومد طرف من...خب تعجبی هم نداره من دم خروجی وایستاده بودم.
ز:هعی پسر تو روحی؟چند وقته اینجا وایستادی نمیخوای بری؟ه:ز...ز...زک.....زککککک
باورم نمیشد....زک!زک بود!
ز:تو اونو از کجا میشنوسی.
ه:هعی....دلم برات تنگ شده بود...!
به سمت زک رفتم دستامو دورش حلقه کردم....
سرمو توی گردنش فرو کردم و فقط گریه میکردم.حتی وقت نمیکردم بوش کنم...ز:هعی تو!مرتیکه چه غلطی میکنی؟
اون منو پرت کرد.ه:زک
ز:من زک نیستمممممم!اون بدبخت مرده!!!
اون به سمتم اومد و منو هل داد...
سرم خورد به ستون خروجی و..... :)پارت بعد 20 ووت اند 10 کامنت :)
YOU ARE READING
TOUCH
Fanfictionاون مُرد!داداش دوقلوش! شبیه همن نه؟خب اره دوقلو ان... هری...زک.... "رین"