هوففف....دقیقا چهار سال و پنج ماه و هفت روزه که از پیشم رفته....زندگیم....عشقم....سخته نه؟
زک...دوست پسرم... :)
خب اونایی که عاشق شدن درک میکنن....یه ستاره نمیتونه تمام شب من رو روشن کنه...اما زک شب منو نه بلکه کل زندگیه منو روشن کرد....
زیپ سوییشرتمو بالا کشیدم و از خونه زدم بیرون..
دارم میام پیشت مَرد...
راهمو به سمت قبرستون کج کردم....
سر راه یه گل فروشی بود...قبل از اینکه اون بمیره همیشه برام از این مغازه گل میخرید و سوپرایزم میکرد...
هوففففف!اما الان؟برای سر خاکش؟
دهنم شور شده بود....صبر کن !من داشتم گریه میکردم...
رفتم و یه دسته گله خوشگل گرفتم...درست مثله خودش...
...............................نگاه میکردم...یه سنگ سرد.....
:هی زک اون زیر سردت نیست؟
یه لبخندی از روی ناراحتی زدم "تلخ"
گل رو پر پر کردم و ریختم روی قبرش...
اگه من بیشتر اینجا بمونم معلوم نیست چه اتفاقی بیوفته....
سرمو سمت قبر زک بردم و یه بوسه ی طولانی زدم.
"دوست دارم"
زیر لب زمزمه کردم.
شنید نه؟خب اره معلومه که شنیده....
از قبرستون بیرون اومدم ....
یه پسر از بقلم رد شد...نیم رخش شبیه زک بود...
خیلی زیاد...اون رفت و دقیقا بالای قبر زک وایستاد و گریه کرد!...
جانم؟
اون گل هاشو کپار گلای من گذاشت و روی قبر دستشو گذاشت و حرف زد...
من فضول نیستما....اما اون کیه؟
هوووووف!
اون بلند شد....
باور نمیکردم....زک؟...زک رفته سر قبره خودش؟نه خیالاتی شدم....
چرا یه نفر باید انقدر شبیهش باشه؟
چرا من باید دقیقا یه ادم شبیه زک رو ببینم؟چرا اون ادم باید بالای قبر زک بیاد؟
چرا انقدر چرا توی ذهنمه؟؟....××××××××××××××
گــــایز .... پارت های بعد اتفاقای باحال میوفته :| پارت بعد 5 کامنت و 10 ووت :]
YOU ARE READING
TOUCH
Fanfictionاون مُرد!داداش دوقلوش! شبیه همن نه؟خب اره دوقلو ان... هری...زک.... "رین"