اعتراف ميكنم وقتى بچه بودم دختر خالم از اتاق خواب مامانش ميترسيد منم سواستفاده ميكردمو بيشتر ميترسوندمش وصداهاى وحشتناك درمياوردم . يه روز ديگه دست از كارم كشيدمو خواستم اونم ديگه نترسهبعد بردمش اتاق مامانشو گفتم : ببين هيچي اينجا نيس بعد واسه اينكه باور كنه با صداى خودم گفتم : كسي اينجاست؟ بعد با يه صداى ترسناك گفتم نه نيست .
اونم فرار كردو رفت-_-
YOU ARE READING
اعترافات
Humorاين كتاب مجموعه اى از اعترافات فان, خنده دار و خجالت اوره شما مى باشد.