ANNA

643 92 101
                                    

تقریبا یک هفته بعد  توی بیمارستان بودم . یکی از ناراحت کننده ترین لحظه های زندگیم رو پشت سر میذاشتم با اینکه این لحظه های باید شیرین ترینشون توی زندگی هر زنی باشه .

زین و بیتلس و کیم تا بیمارستان همراهیم کردن . دکتر قبل از بیهوشی اجازه داد یکی بیاد توی اتاق و تا منتقل کردنم به اتاق عمل همراهیم کنه . .
وقتی زین به جای کیم و بیتلس وارد شد رومو ازش برگردوندم .

" لازم نبود اینجا باشی . من حتی نذاشتم به کسی که باید اینجا باشه , خبر بدن ."

" من نمیخواستم به تو یا زندگیت یا بچت صدمه ای بزنم "

" زین تو زدی ,دو بار .  نزدیک بود بهم تجاوز کنی و بعد از اون اتفاق هری ترکم کرد, در واقع به خاطر تو , و  حالا که خودم ترکش کردم . هربار بهم آسیب میزنی . موضوع بچه هم به تو مربوط نیست . جدی میگم . نمیخوام عوضی باشم ولی این واقعیتی رو که تو عوضی هستی به , هیچ ,وجه , عوض , نمیکنه .  "

اون با ناراحتی نگام کرد قبل از اینکه پرستار جوون وارد اتاق بشه و و فشار قطره چکون سرمم رو بیشتر کنه .

" شما بهتره برید بیرون تا ما بتونیم همسرتون رو منتقل کنیم "

من خواستم اعتراض کنم که پشیمون شدم چون با حرف یه غریبه که اصلا نمیشناسمش چیزی عوض نمیشه . در واقع هیچ چیز . چه اهمیتی داشت که اون بدونه زین کسی نیست که داره درموردش صحبت میکنه .

وقتی رفتم توی اتاق عمل نتونستم خودم رو کنترل کنم و شروع کردم به گریه کردن . با صدای بلند گریه میکردم . چرا باید تنهایی از پس این بر بیام وقتی هری باید اینجا باشه و توی این با من سهیم باشه ?

من از طرفی خوشحال بودم که اون اینجا نبود . خوشحالم که نمیدونست من اینجام با اینکه میدونست امروز وقت زایمان من بود .

توی این ده روز خیلی سختی کشیدم تا دکترم بیمارستان رو عوض کنه و من زایمانم رو جای دیگه انجام بدم . و اینکه خوشحال بودم که اون بهم اطمینان داد هری نمیتونه ازین موضوع با خبر بشه .

لیدیا , دکترم , بالای سرم ایستاد و سرم رو نوازش کرد .

" گریه نکن . همه چیز خوب پیش میره . چرا اصلا باید گریه کنی ?"

اون دلسوزانه نگام میکرد ولی نمیدونست هیچ چیز خوب پیش نرفته و نخواهد رفت . من آسیب دیده بودم بیشتر از اون چیزی که بخوام از پسش بر بیام . بیشتر از توانم سختی کشیده بودم .

" ما میخوایم بیهوشت کنیم . "

اون سوزنو  وارد پوست دستم کرد و چند لحظه ی بعد من خوابیده بودم.

                                      ***

به جسم کوچیک و ضعیف توی دستم نگاه میکردم . لبخندم بی اختیار بزرگ و بزرگ تر میشد و من نمیتونستم کمکی بکنم .

She was perfect [H.S]Where stories live. Discover now