' دون ژوان '

662 63 46
                                    

قبل از خوندن پارت حتما به اینترنت سربزنید و کلمات " دون ژوانیسم و نیمفومانیاک " رو سرچ کنید . اینم برای دوستانی که اطلاعات کافی از این مطلب ندارن .
………………………………………………...

‏"‏
کوچکتر که بودم با آدلی به پارک میرفتیم . اون روی نیمکت های زرد زنگ زده مینشست و من رو تماشا میکرد . من از سرسره ‏های فلزی سرد سر میخوردم و تاب بازی میکردم . با صدای بلند میخندیدم و مامان برام اسکوپی شکلاتی میخرید .

تا خونه مسابقه ‏میدادیم و بعد اون اجازه میداد تا من برنده بشم . برام اسپاگتی میپخت و اجازه میداد روی کانتر چوبی بشینم و آشپزی کردنش رو ‏تماشا کنم . با هم تلوزیون تماشا میکردیم و اون برام کتاب مبخوند تا خوابم ببره . یه زندگی معمولی و شیرین ، شاید یه افسانه بود . ‏

مثل رویایی بود که با چشمهای باز میدیم . تا اینکه ده ساله شدم و آدلی به خاطر تصادف شدیدی که داشت قطع نخاع شد . عمع ‏پالی با وجود اینکه مامان رو دوست داشت و حس حمایتش به ما از وقتی پدرم ما رو ترک کرد بیشتر شده بود بعد از به وجود ‏اومدن شرایط سخت جسمانی مامان خودشو عقب کشید .

اون نمیخواست خودش رو پایبند به شرایط سخت و جدید زندگی ما بکنه . ‏آدلی تا زمانی که به دانشگاه برم از حقوق ناچیز انجمن  معلولین بهره من بود و زندگی ما با حقوق ناچیز مامان میگذشت . ماه های ‏اول زندگی برای من نا ایمد کننده به نظر میرسید . افسانه ی من به کابوس  تبدیل شد .

نمیتونستیم به پارک بریم .
به مرکز ‏خرید بریم .
با هم شنا کنیم .
مامان نمیتونست آشپزی کنه .

تنها بودیم .

سن آدلی بالا بود . به خاطر اینکه من رودیر باردار شده بود ‏پوکی استاخوان شدید گرفته بود و این هم شرایطش رو سخت تر میکرد . نمیخواستم که آدلی عزیزم رو تنها بزارم . اون حتی ‏نمیتونست خودش کار های شخصی خودش رو انجام بده .

این ناراحت کننده بود وقتی میدیدم که گریه میکرد و خجالت میکشید اگر ‏گاهی نمیتونست خودش رو کنترل کنه و قبل از اومدن من به خونه خودش رو خیس میکرد. دو سال بعد به پیشنهاد انجمن به ‏نیویورک رفتیم . اونجا نظارت پزشکای بهتر و دوره های ماهانه ی انجمن شرایط رو بهتر کرد .

  دوران سختی گذشت و وقتی ‏هجده ساله شدم و به دانشگاه رفتم حقوق مامان قطع شد و من مجبور شدم کار های پاره وقت توی رستوران ها یا هایپر مارکت های ‏نزدیک دانشگاه رو پیدا کنم . آدلی مجبور بود مدت زمان بیشتری رو تنها سپری کنه . ‏

دو سال دیگه به سختی گذشت و من تونستم مدرک عکاسیمو بگیرم . اوایل توی پانک رولر نیویورک کار میکردم . بعد به لندن ‏اومدیم تا پیشنهاد کاری بهتری که داشتم رو از دست ندم  . یکسال توی پینات بولز کار کردم
و
وقتی ترفیع شغلی گرفتم و توی شغلم مطرح شدم با هری ‏آشنا شدم . مثل یه رویا بود . اون مثل شخصیتهای گنگستر آمریکایی بود . و اون واقعا هست . من هنوزم نمیتونم اینو باور کنم که اون اسلحه وارد میکنه . اون تتوها و گاهی اوقات پیرسینگ هاش . بهش نگاه میکردم و ‏میخواستم که شخصیت مرموزش رو بشناسم . شاید چون مرموز بود توجه من رو جلب کرد .

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: Aug 31, 2018 ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

She was perfect [H.S]Onde histórias criam vida. Descubra agora