سلام....اینو خیلی وقت پیش نوشته بودم خودم نظر خاصی راجبش ندارم!
اگه خوشتون اومد هر چند وقت یکبار بصورت وان شات آپ میکنم، چون قصه خاصی براش در نظر ندارم.فقط حدس میزنم اسمات خورش ملس باشه!
اگه هم استقبال نشه که کلا حذفش میکنم.حالا اگه خواستین پارت بعد هم میزارم که بهتر بتونین تصمیم بگیرین.
داستان تاریخیه و در روم باستان میگذره...
___________________________
سزار روی تخت مخصوص خود نشسته بود سمت راست او همسرش ملکه آنا و سمت دیگه تنها پسر و وارثش پرنس جوان رم خداوندگار عشق و زیبایی شاهزاده هری و کنار اون خواهر ارشدش جمای زیبا و مهربان هر کدوم روی تخت های باشکوه و راحتی ک با طلای خالص تزئین شده بود،در جایگاه مخصوص خاندان سلطنتی نشسته بودن.
دور تا دور اونها رو ملازم ها ندیمه های مخصوصشون و خدمتکار ها گرفته بود دختر جوانی که شراب دار پرنس بود زیر چشمی به ربالنوع زیبایی یونان نگاه میکرد و خدایان رو شکر میکرد که از فاصله به این نزدیک میتونه موجودی به این با شکوهی رو تماشا کنه به اشاره دست پرنس جامش را پر کرد.هری جام رو نزدیک لب برد و کمی ازون چشید درست مثل هزاران مردمی که اونجا رو پر کرده بودن و برای شروع مبارزات لحظه شماری میکردن او هم بی تاب شده بود.تماشای اون مرد های ورزیده که شمشیر های سنگین رو مثل پرکاهی تو هوا میچرخونن و تا پای مرگ با هم مبارزه میکنن برای هری و تمام مردم روم هیجان انگیز بود.
دروازه فلزی ای که رو به میدان مسابقه بود باز شد و با ورود ده مرد قوی هیکل ب زمین صدای شادی مرد به آسمون رفت و چشمای زمردین پرنس درخشید و در مقابل صورت جما جمع شد و نگاهش مغموم، هرگز نتونست بفهمه چطور ممکنه مردم از تماشای مرگ دیگران لذت ببرن.یکی از ملازم ها که صدای بلند و رسایی داشت برای خونواده سلطنتی توضیح داد:سرورانم،امروط شاهد مبارزه برترین گلادیاتور های روم هستیم که هر کدوم از ده ها مبارزه جان سالم بدر بردن.هری به آرایشی که گلادیاتور ها روی زمین ب خودشون گرفتن نگاه کرد هر کدوم با فاصله زیاد از دیگری نقطه ای از زمین رو اشغال کرده بود و منتظر دستور شروع مبارزه بودن.هر یک شمشیر های متفاوتی داشتن یکی پهن یکی باریک یکی نوک تیز و ...،مرد درشت هیکلی که قدش ب دو متر می رسید گرز خیلی بزرگ و سنگینی بدست داشت و فقط یک نفر دیگه بجای شمشیر دو خنجر کوچیک و سبک توی هر کدوم از دستاش داشت همگی سلاح هاشون رو در دست داشتن و کنار بدنشون بود و هیچکدوم سپر نداشتن.
"این قراره ی مسابقه گروهی باشه؟هیچکدوم از اینها یار هستن؟"
پرنس با هیجان خیره ب زمین بازی پرسید"خیر والاحضرت از مسابقه امروز فقط یک مرد زنده باقی می مونه و فقط یک برنده داریم."
جما با ناراحتی پلکاشو روی هم آورد و هری دلش میخواست از این همه هیجان جیغ بکشه