I hope you like this shit ¯\_(ツ)_/¯
___________________
این آسون نبود که هر روز فقط دست به کمر بایسته و شاهد این باشه که اشراف روم اتاق پرنس رو پر از هدایای گرون قیمت میکنن و در ازاش برای تکمیل عبادتشون درخواست هم بستری با رب النوع عشق رو دارن. هری هر بار وسوسه میشه ک جواب مثبت بده ولی فقط یه نگاه خشمگین از طرف لوییس براش کافیه تا اونو سر جاش بشونه و یادش بندازه که متعلق به کیه!
وقتی این روند ادامه پیدا میکنه تعداد مراجعه کننده ها یا اون طور که خودشون میگن،عبادت کننده های هری روز به روز کمتر میشه و پرنس لوس و نازک نارنجی ما نمی تونست بیشتر از این ناراحت باشه.
لوییس واقعا بهش سخت میگرفت اون هر روز باهاش تمرین شمشیر زنی میکرد ک هری ازش متنفر بود و باعث میشد دیگه بوی عطر هایی که عاشقشون بود رو، نده ولی لویی حتی اونو برای استفاده از خدمه اش هممنع کرده بود و اونا فقط میتونستن دور از چشم لویی به اربابشون رسیدگی کنن!. لویی همیشه خودش اونو حمام میداد موهای فرفریشو میشست تنشو با اسفنج تمیز میکرد و بعد بهش لباس میپوشوند و اجازه نمیداد مث قبل همه خدمتکاراش ردیف کنارش بایستند و موقع همه اینا تماشاش کنن.هری از اینهمه سخت گیری های لویی واقعا خسته شده بود دلش برای زندگی قبلیش تنگ شده بود ک هر روز لباسای رنگارنگ امتحان میکرد و توی اقامتگاهش مهمونی های کوچیک اما تجملی و پر خرج میگرفت یا حتی وقتایی که توی وان می خوابید و چند تا خدمتکار تو حموم کردن کمکش میکردن بعدش روی تختش لم بده تا زین با روغن های داغ و خوشبو ماساژش بده تا همیشه بدنش اونقدر نرم و لطیف باشه که همه رو به این ایمان برسونه این جسم زمینی نیستش و از آسمان ها برای پرستیده شدن میون آدم ها قرار گرفته.
شکی در این نیست که اون میتونست با یک اشاره لویی رو ساکت کنه و بهش بفهمونه اون هنوز اربابشه یا حتی میتونست اونو برگردونه به همون جایی ک بود تا دیگه تا آخر عمرش لازم نباشه چشمش بهش بیفته...ولی واقعیت این بود که پرنس ته دلش عاشق همه ی مراقبت ها و حتی محدودیت های لویی بود...عاشق وقتایی بود که لویی مث عروسک بهش لباس میپوشوند یا اونو رو پاهای خودش مینشوند و بهش غذا میداد و همیشه بهش میگفت که متعلق به اونه و از همه بیشتر عاشق این بود که قبل از خواب از پشت تو بغل خودش اونو سفت نگه میداشت و دم گوشش با اون صدای آسمونی براش لالایی میخوند تا خوابش ببره...
برای پرنس، لویی خیلی عجیب بود! چون از طرف دیگه موقع تمرین شمشیر بازی بهش سخت میگرفت و باهاش مث یه مرد واقعی رفتار میکرد یامجبورش میکرد تاریخ و فلسفه بخونه و بجای اقوام ثروتمند و هوس بازش با دانشمندا و ادیبان کشور ملاقات کنه...اینا برای هری خسته کننده بود ولی همین که در پایان روز بدونه لویی ازش راضیه حاضر بود دوباره و دوباره همه اون کارهای خسته کننده رو انجام بده. هری، پرنسی که صاحب همه چیز بود و الان تمام هستی خودش رو در گلادیاتور بی همتایی میدید که چند ماه پیش به خدمت خودش در آورده بود...