سرشو بالا آورد و ملتمسانه به سزار نگاه کرد
"سرورم تقاضای آزادی دارم.""نه آزادی نه"
قبل از اینکه سزار بتونه دهن ب حرف زدن باز کنه پرنس زیبا گفت"من پاداش بهتری برات در نظر دارم سرباز"
به سزار نگاه کرد تا اجازه ادامه حرف زدن بگیره و پدرش با اشاره سر این اجازه رو صادر کرد"میخوام پاداشی چندین برابر بهتر و والاتر از آزادی به تو بدم. تو به خدمت خداوندگار عشق و زیبایی روم در خواهی آمد."
غریو شادی مردم به هوا رفت اون ها این جنگجوی بی نظیر رو لایق خدمت ب شاهزاده شون میدونستند.
دوباره سیاهی و ظلمت وجود لوییس رو فرا گرفت درست مثل این بود که کلید زندانی رو که ۱۵ سال در اون اسیر هستی رو ب دستت بدن و همون لحظه ک میخوای اونو توی قفل یچرخونی کسی کلید رو ازت بگیره و تو دوباره تا ابدیت محکوم به
اسارت بشی.
سزار سری به تایید تکون داد گفت "محافظ لایقی برای خداوند روم خواهی بود."چجور خداوندی ب محافظ احتیاج داره
لویی پیش خودش گفت
همونطور سرشو پایین نگه داشت و تسلیم اوضاع شد کلا کار دیگه ای هم از دستش بر نمیومد
***
پس از ورود ب دربار اونو مستقیم ب گرمابه فرستادن وان چوبی ای رو پر از آب گرم کردن و دو خدمتکار بدن خسته شو توی اون مالش دادن و خون و عرق رو ازش پاک کردن و بعد از اون بدنشون با روغن چرب کردن دخترهای خدمتکار با لبخندی ب لب و نگاه اغوا گر بدن زیبای جنگجو رو دستمالی میکردن و گردن و ران هاش عطر میزدن و لوییس نمیفهمید چرا یک محافظ باید بدنش لطیف یا خوشبو باشه و چرا باید لباس های زیبا گرون قیمتی که خدمتکار براش آورده بود رو بپوشه
پس بالاخره بعد از ساعتها حرف زد
"من قراره شمشیر بدست بگیرم و محافظ جان شاهزاده مون باشم چ نیازی ب این کارها و لباس هاست؟"دخترک همینطور که رون لوییس رو با دو دستش مالش میداد و چربش میکرد لبخندی زد و گفت "برای ملاقات با شاهزاده باید زیبا و آراسته باشی سرورمان کسی رو که بوی خوش نده حتی به اقامتگاه خودشون راه هم نمیدن."
لوییس قانع شد و اینقدر روی اون تخت نشست تا
دو دختر خدمتکار کارشون باهاش تموم شد و بعد هم هر دو باهم لباسش رو تنش کردن و موهاش رو با برگ زیتون طلایی رنگ آراستن و صندل چرمی ای رو هم ب پاهاش پوشوندن.
بالاخره آماده بود تا اربابش رو ببینه.از حیاط قصر عبورش دادن تا به اقامتگاه پرنس رسید و در اونجا زین ندیم و ملازم مخصوص هری رو دید زین مردی جوان و برازنده بود با چشم هایی خیره کننده که محرم اسرار و نزدیک ترین دوست شاهزاده هم محسوب میشد زین با دیدن لوییس لبخندی زد و گفت
"شاهزاده دیگه داشت برای دیدنت بی تاب میشد
دنبالم بیا،لوییس درسته؟"