شابد باورتون نشه اما من عاشق اینم که بشینم با فن ها حرف بزنم ،وقتی میبینمشون باهاشون عکس بگیرم،بهشون توجه کنم و بیشتر وقتمو براشون بزارم
شاید بخاطر اینه که اونا منو ساختن و تنها کاریه که میتونم براشون خالصانه انجام بدملویی در جواب مجری گفت که ازش راجب فن هاش پرسیده بودن،اینکه چه حسی داره وقتی هر جا میره فن ها دنبالشن
و خب جواب لویی باعث مجری لبخندش پر رنگ تر بشه و چشماش،گرد ترمجری: واو خیلی عجیبه،البته همه سلبریتی ها به فن هاشون احترام میزارن اما اینکه بخوای بیشتر وقتتو با اونا باشی یکم عجیبه
لویی لبخند زد و سرشو تکون داد
لویی: آره شاید،اما این منم پس واقعا هم همینطوره چون الان که از اینجا برم برمیگردم به یکی از محله های این شهر و فن هامو اونجا سوپرایز میکنم
محری سری تکون داد و لبخند پر رنگتری زد
مجری:خب لویی تو واقعا فوق العاده ای و نمیشه انکارش کرد،بریم سوال بعدی ،حست از برگشتن به LA چیه ،قراره دوباره به نوشتن برگردی؟
لویی:خب اره قراره بعد یه استراحت کوتاه برگردم به استودیو و نوشتن روشروع کنم ،مطمئنم که فن ها خیلی منتظرشن پس بعد یه تعطیلات کوتاه شروع میکنیم و LA اوه خدا حس خیلی خوبیه ،مگه میشه اینکه تو خونت باشی حس بدی باشه،این عالیییه
مجری:اوه پس تاملینسون دوباره میخواد دل این فن هاشو آب کنهه
لویی:درستههه
مجری:خب لویی گفتی استراحت کوتاه داری،یعنی تو این مدت اصلا رو هیچ ترانه ای کار نمیکنی ؟
لویی: میدونی چیه نوشتن اون طور نیست که براش وقتی تعیین کنیم و هر لحظه ممکنه تو ذهنت بیاد و تو نیاز داری که اونو بنویسی ،پس مهم نیست تو تعطیلات یا هر جایی باشم ،فقط نوت رو باز میکنم و مینویسمش اگه لازم باشه و پس اره من تو تعطیلات هم مینویسم،میدونی برای نوشتن همیشه از نظر من به دو چیز نیاز داری ۱- محیط مناسب برای پرورش ذهن و ۲- احساس
اینا خیلی مهمه پس یه تعطیلات برای یه کار قویمجری لبخندی از روی رضایت زد و یکم توی صندلی جا بجا شد
مجری: خب حرف از احساس شد ،رابطه احساسیت خوبه؟ یعنی النور چطوره؟
لویی یه لبخند بزرگ زد
لویی:خب اره ما رابطه خوبی داریم،اون خیلی بهم انگیزه میده و همیشه پشتمه،و من فکر میکنم اون خوشحاله
مجری :این خیلییی عالیه،خب لویی ،فردی چطوره بزرگ شده؟رابطه النور و فردی چطوره
عادت تمام مجری ها که بحث رو میکشن جایی که تکرایه و فکر میکنن که چیز جدیدی قراره بشنون،و پیش خودشون میگن ما چقدر زرنگیم
YOU ARE READING
Storm
Fanfictionاون زندگیش بهم ریخته بود خسته بود و دیگه توانی براش نمونده بود و شاید تنها چیزی که نیاز داشت یه طوفان بود تا شاید دوباره به خودش برگرده کسی چه میدونه شاید وقتی ستاره هارو دیدن اون طوفان شروع کرد به اومدن شایدم نه اون از وقتی که اسمش رو صدا زده ب...