/ازديد گرگ/
ليام تلفنشو جواب نميده.واقعا كلافه شدم.هيچوقت نفهميدم چرا ديگه نخواست شرلوك بمونه.اون هرچيزي كه ميخواست داشت.هيچوقت هم حوصلش سر نميرفت.شايد زندگي ايده ال هر كسي با شرلوك فرق داشته باشه اما زندگي ايده ال اون خيلي عجيبه.با فكر اينكه هنوز هم اسممو يادش نيست لبخند كوچيكي زدم و دوباره روي اسمش ضربه زدم
-بردار ديگه ..
/از ديد شرلوك/
تلفنم بي وقفه زنگ ميخورد.ساعتو نگاه كردم.نه خانوم هادسون كه نميتونه باشه.مامانمم امكان نداره الان زنگ بزنه الان حتما داره سر بابام براي الزايمرش داد ميزنه.مايكرافت هم نيازي نداره ك زنگ بزنه چون هميشه ميدونه تو چه وضعيتيم.جان؟نه اون ميدونه من تلفنو جواب نميدم.اوه حتما هنريه..شايدم هري؟يا شايدم مايكل؟نه ادوارد مطمئنم.
ديگه كفري شدم و به گوشي حمله كردم
-هي ادوارد!!
+خداي من شرلوك من ادواردم؟
-پس حتما هنري اي
+مثل هميشه شرلوك..من گرگ ام
-اهميتي نميدم كه اسم تو چيه زود باش بگو چرا عصر قشنگ منو خراب كردي
+جان عام منظورم زين عه.قرار بود يه ساعت پيش اينجا باشه ولي هنوز نيومده
-اون به من گفت ميره دنبال خانوم هادسون تا ازش ماشينشو قرض بگيره..
+اره اره قرار اين بود ولي اون حتي پيش خانوم هادسون هم نرفته
چشمام گرد شد.امكان نداشت بدقولي كنه.اون هميشه منو براي بدقوليم سرزنش ميكرد
"ليام مردم ارزششون از كلماتي كه بيخود از دهن تو بيرون مياد بيشتره"
-پس يعني تو ميگي..
+اره شرلوك.اين عجيبه
-من بعدا باهات صحبت ميكنم
+شر...
تلفنو قطع كردم.اين هريسون خيلي حرف ميزنه هميشه.داشتم نگران ميشدم ولي زين كه بچه نيست.هست؟هي من اونو همين الان زين صدا كردم.واقعا دارم نگران ميشم.
افكارمو جمع و جور كردم كه صداي موزيك خانوم هادسون و شنيدم.سريع رفتم پايين
-خانوم هادسون
+اوه ليام چرا داد ميزني
-زين پيش شما نيومد؟؟
+اوه نه ولي اون همين الان يه پيام عجيب برام فرستاد.اتفاقا همين الان ميخواستم بهت نشونش بدم.بيا ببين
و گوشيشو جلوي صورتك گذاشت
"كتاب -من يه خرگوشم-از مجموعه اشعار كودكانه سمت چپ قفسه.روم.اروپا"
+واقعا گيج كنندس نه ليام؟؟
فوري چيزي توي ذهنم اومد
"ليام ما چرا توي خونه يه كتاب شعر داريم راجب خرگوشا؟نكنه حامله شدي جيمز پين؟"
خودشه.اون براي من پيام فرستاده
-متشكرم خانوم هادسون.اوه ميشه گوشيتونو ببرم؟
+ال..البتع
سريع گوشيو گرفتم و از پله ها بالا رفتم.شايد اگر يه ادم ديگه تو دردسر بود من الان خيلي خوشحال بودم ولي اون جان واتسون منه.زين ماليك من.شريك زندگيه من..
سريع رفتم تو كتاب خونه و كتاب رو برداشتم.وقتي بازش كردم مقداري خاك رس با يه كاغذ ازش بيرون اومد.
خاك هارو توي يه كيسه ريختم تا بعدا بررسيش كنم.كاغذو برداشتم و روشو خوندم
"وقته بازيه شرلوك.شايدم ليام!مثل هميشه"*ادامه ي داستان در قسمت بعد😂*
YOU ARE READING
Sherlock//ziam
Fanficمن شرلوك هلمز بودم و اون جان واتسون من سرد بودم و اون گرم من حساس بودم و اون بيخيال من سردرگم بودم و اون پيدا من هيچ بودم و اون همه چيز اون عاشق من بود و من..ديوونه ي اون