"ازش خوشم میاد ولی دلیل نمیشه بذارم بفاکم بده!"
Camila:
با امید به اینکه این بار بار آخریه که روی این تخت دراز می کشم، کفش هام رو در آوردم و زیپ دامن تنگ و کوتاهم رو پایین کشیدم. پنتی سبکی که زیرش پوشیده بودم رو همراه با دامن بیرون کشیدم و دمر روی اون تخت دونفره با ملافه های نقره و دودی دراز کشیدم که صدای پاشنه های بلندش نزدیک شد و تق تق اتاق پشت بندش شنیده شد:- کمز... آماده ای؟!
به لقبی که بهم داده بود لبخند محوی زدم و بالشت دوم روی تخت رو زیر شکم سر دادم تا دسترسی بهتری داشته باشه:
- مگه میشه برای معاینه ی آخر آماده نباشم؟!
بعد از باز شدن در صدای خنده ی آرومش تا حد کمی شنیده شد و باعث شد لبخندم بیش از قبل کش بیاد و صورتم رو به نرمی بالشت توی بغلم فشار بدم! کمی تخت بالا و پایین شد و وزنش روی جفت رون هام پخش شد... برای جلوگیری از حرکات اضافه ی پاهام بخاطر درد یا هر چیز دیگه ای، هر بار روی پاهای نیمه بازم مینشست و این به نظرم خوب بود چون من به کوچکترین تماس هم ری اکشن نشون میدادم!
- یعنی اینقدر میخوای از دستم راحت شی؟
- تو نه ولی اون آبمیوه های توی یخچال چرا! بی شک تا آخرییییننننن...!
تماس اولیه ی انگشت های اشاره و دومش که به صورت دوار روی برجستگی سوراخم حرکت می کردند جلوی صحبت کردنم رو نمی گرفت ولی ورود همزمان جفتشون با اون سردی و لیزی ژل، چرا! این بار بر خلاف معاینه ی چند روز پیش بی هیچ سوزشی، مسير انگشت هاش رو بین عظلاتم حس می کردم و این یجوری بهم حس جالبی میداد... مثل عبور الکتریسته ی کوتاهی که گاهی برای هممون اتفاق می افته و موهای بدن رو سیخ می کنه!
بی توجه به حرف نصفه مونده ام، کمی گردنم رو بالا کشیدم و از بالشت فاصله دادم و نفس عمیق و صدا داری رو به داخل ریه هام فرو دادم که صدای مخلوط با خنده ی عجیبش رو از پشت سرم شنیدم!
- ببخشید یهویی شد... میخواستم ببینم با کشیدگی یهویی زخم هات سر باز میکنه یا نه... اگه درد داری، تمومش کنم!
من که توانايی آنچنانی برای حرف زدن توی هنجره ام پیدا نمی کردم، مخالفتم رو با تکون دادن سرم به دو طرف اعلام کردم و سعی کردم نفس کشیدنم تنظیم کنم!
- خوبه...
انگشت هاش به داخل تر فرو رفت و من لبه های ناخن هاش روی برجستگی های عظلاتم به خوبی حس کردم! حالتی چرخشی اون دو انگشت لعنتی اش، موهای تمام بدنم رو سیخ نگه میداشت و اون حس جریان انرژی ناشناخته و جالب رو توی عضلاتم رو به گردش بیشتر تشویق می کرد و قدرت تفکر رو ازم میگرفت... مغزی که فراموش کرده بود من الان با پایین تنه ی برهنه جلوی لارن دراز کشیدم و براش اونقدر تحریک شدم که خیسی لابه لای پوسی ام به خوبی حس می کنم! لعنت به ذهنی که بی موقع قفل کنه!
CITEȘTI
SHE LOVES CONTROL (CAMREN)
Fanfictionپدر و مادرمو توی بچگی از دست دادم... مجبور به ازدواج با برادرم شدم... به خاطر انتقام از همسرم، بهم تعرض شد... و اینها همش قابل تحمل بود تا جایی که بهم پیشنهاد شد موش آزمایشگاهی دومینانتی برای آموزش سکس بشم!!! زندگی من این بهتر نمیشه :) +18, BDSM...