تیک تاک،تیک تاک،دیـــــــــــــــــــنگ!
(زنگ ساعت .-. )
با ی حرکت نشستم روی تختم چشمای پف کردموبه روبروم دوختم ._.
مادر گرام:نانااااا
..
همچنان مادر گرام:نانااااا
عوکی،اسم من ناناس..عاا یکم برگردیم عقب
وقتی که پنج سالم بود..عاا یکم عقب تر!زمان ورود پدر و مادرم به این عمارت،البته عمارت نه و قصر:"
قصر پارک!!خوب درواقع اقای پارک پدر مادر منو از ی مکان مثلا مخفیِ برده فرو شی میخره.-.بله درست شنیدین پدر و مادرم برده بودن! البته اقای پارک اونارو نجات داد و به عنوان خدمتکار به عمارتش اورد!پدر و مادرم هم که جوون طی اتفاقاتی که کم از دراما نداشت عاشق هم میشن و اقای پارکم به هم میرسونشون و منم میشم ثمره عشق اتشینشون *-*
از بچگی کل دنیام خلاصه میشد پشت دیوارای این عمارت،پدر و ماردم باغبون بودن مسئول نگه داری باغ بزرگ عمارت،باغ رز ابی ،واقعا بزرگ بود!
منم از صبح که بلند میشدم تا غروب بین درختا بازی میکردم ..تا زمانی که..
اون موقع پنج ساالم بود وداشتم دنبال ی پروانه میکردم که صدای دادی شنیدم..
دنبال صدا کردم و ی پسر بچه دیدم که زانوشو گرفته و زیر لب چیزایی میگه..
خیلی شبیه اون برنامه کودکی بود که دیروز عصر دیدم..با اینکه نمیشناختمش..جلو رفتم واسم جالب بود که بادیگاردا کجان ؟همیشه ی عالمه عادم گنده بک سیاه پوش هر سه متر به فاصله هم همه جا بودن ولی حالا اینجا نبودن.
من رفتم و دستمال پارچه ایمو روی زخمش گذاشتم و بهش لبخند زدم..
قیافش مبهم بود برای همین فقط کمکش کردم پاشه اونم لبخند زد و باهم راه افتادیم و دیدم که سمت اون ساختمان بزرگ اصلی میریم،پس مال اونجا بود!
من باهاش رفتم تو و سالی یکی از خدمتکارا با دیدنمون جیغ بنفشی کشید که پشمامون ریخت :"عا نه ببخشید ینی ترسیدیم*-*
بعدش ی خانم که خیلی خیلی زیبا و موقر بود با دو سمتمون اومد و شونه های پسره رو گرفت،
اروم عقب رفتم و نگاهشون کردم دورمون به سرعت پر شد و من که عادت نداشتم معذب شدم
همش پنج سالم بود خووب -.-
ی چیزی روی دستم احساس کردم و از خیالاتم دراومدم پسره دستمو گرفت!
+مامان..میخوام این منو درمان کنه!!
خیلی با قاطیت گفت مثل وقتی بابام بهم میگه حق ندارم شکلات زیاد بخورم ،با تعجب نگاهش میکردم..
مادرش ی لبخند که فکر نکنم واقعی بود زد ونگاهمون کرد..
-چانیول،عزیزم،این دختر بچه کوچیکه نمیتونــ..
+من گفتم اون!!!!
از دادش ترسیدم و تو خودم جم شدم و خودمو عقب کشیدم ولی ولم نکرد!
مادرش ی اه بلند کشید و بعدش ی عالمه حرف با کناریاش زد که من نفهمیدم
فقط لبخند اون پسره که خانمه بهش گفت چانیوله رو دیدم و بعد من تمام عصر رو توی ی اتاق خیلی بزرگ و پر اسباب بازی و چیزایی که حتی نمیدونم چی بودن سر کردم و زانوی چانیول رو با استفاده از حرفای ی خانم سفید پوش پانسمان کردم.
واسم اون کارا جدید بودن و خسته شدم پس زود کنار تخت بزرگش خوابم برد و دیگه چیزی نفهمیدم!
...
...
های هلمام،بخش اول..سعی میکنم تو چند پارت فلش بک رو تموم کنم❤
YOU ARE READING
FoR ME
Fanfictionمن ی پسر بچه رو برای اولین بار داخل دیوارای این عمارت بزرگ دیدم اون زانوش زخمی بود من نزدیک رفتم تا کمکش کنم و ...پرستارش شدم..:)