خداحافظ مارگارات

167 39 8
                                    


اون عاشق شيرينى بود..
عشقش به شيرينى جات باعث شده بود كه حتى خودش ياد بگيره درستشون كنه..

اگه يك روز برام شيرينى نمياورد هرطور كه شده بود تا خونه اش ميرفتم تا شيرينى هارو ازش بگيرم...

شايد عجيب باشه ولى اون خيلى اروم دچاره يه بيمارى شد،بيمارى ايى كه حتى اسمش روش هست "بيماريه خاموش" درسته ديابت..

ديابتى كه ميتونست بدون هيچ بروز دادنى دستگاه هاي بدنشو از كار بندازه..
ولى ديابت اينكارو نكرد...

انگار اين بيمارى دوست داشت بيشتر عذابش بده..
هرروز كه به ديدنش ميرفتم..
وقتى به پاهاش نگاه ميكردم ميتونستم بفهمم كه رنگش داره گرفته تر ميشه...

درسته استخوان هاى پاش داشتن عفونت ميكردن..
جفتمون ميدونستيم اخرش چى قراره بشه.
ولى بهم لبخند ميزديم...

"هركسى اگه جاي مارگاراتى بود كه بخاطر ديابت مجبور شد پاهاشو تا زانو قطع كنه بود..خودشو زنده نميزاشت..."

28th August-13:40 Pm

[AFTER MARGARAT]~by:LWhere stories live. Discover now