الان خیلی خسته ام ، جو.
تمام ایده ها و فکر هایم پوچ اند و من چه قدر خسته تر از آنم که بنویسم.روز اولی را که پیدایت کردم ، یادت هست؟ ساعت ۶ صبح بود که بیدار شدم. دیدم غریبه ای هستی که انگار تمام عمرم می شناختم. او را هم می شناختم. انگار تمام عمرم با او زندگی کرده ام. و چه قدر دلم می خواست می فهمید قلبم از درد و خوشی می خواهد بیرون بجهد. کاش از دیگران نمی گفت.
خیاط نیستم اما تار و پودم را همیشه خودم به هم پیوند می زنم.
پیش مادرم نشسته ام و فرسنگ ها دورم.
او به چه فکر می کند؟ به غذای کودک گرسنه ی کنار خیابان.
من به چه فکر می کنم؟ به این که همه مان مثل سیگار می سوزیم و تمام می شویم.او فکر می کند دخترش کنارش نشسته. اما من خیلی وقت است رفته ام. روحم را به برق چشم هایش فروختم و اکنون درون چشمانش کسی است که نمی شناسم.
خالی ام. نه روحی دارم، نه چشم هایش را.
نه آرزویی مانده که زیر دستم قتل عام نشده باشد، نه قلبی که بخواهم کسی را دوست بدارم.من سایه ام. باقی مانده ی چیزی که مادرم می گفت می شناسد و هرگز نشناخت.
مادرم.. او هیچ وقت مرا نمی شناخت. می دانست که از پرواز پرنده ها بیزارم و گمان می کرد که مرا می شناسد. نمی دانست از همه چیز بیزارم و مرا نمی شناخت.
با این همه هنوز هم وقتی از خانه بیرون می رود، مغزم می خواهد از شدت غم خودش را له کند. شاید دیگر طاقت بیشتر از این خالی بودن را ندارم.
بوسه های مادرم را دوست داشتم، جو. گرم و خالص بودند. و هنگامی که مرا در آغوش می گرفت، احساس می کردم هیچ کس نمی تواند من را برنجاند. اما الان پوچی، تمام روحم را بلعیده است.
بوسه هایش هنوز آرامم می کند. انگار که دیگر رانده شده و بیهوده نباشم. برای چند ثانیه فراموش می کنم چه کسی هستم.انگار من را درون استکانی شیشه ای چپانده اند. و قلبم می خواهد بیرون بپرد اما نمی تواند.
اشک هایم خشک شده اند، جو. یادت هست که مدام دستت را می کشیدم تا به آینه نگاه نکنی؟
میگفتم: صورت نداری اما به اندازه تمام کسانی که صورت دارند، زیبایی. یک زیبایی متمایز.
و تو با درد می گفتی: من نقص دارم. زیبا نیستم.
می گفتم: نقص ها باعث می شوند کسی زیبا به نظر برسد.و در به در دنبال نقصی می گشتم که زیبایی او را توجیه کند. اما هیچ چیز.. هیچ چیز زیبایی اش را توجیه نمی کرد، جو. اصلا درون چارچوبی قرار نمی گرفت. تا می خواستم برچسبی بهش بزنم، می فهمیدم که او فراتر از همه ی این هاست. نه نقصی داشت که زیبایی اش را توجیه کند، نه فرشته بود که بگویم از آسمان آمده است و هرچه از آسمان بیاید زیباست.
عادت داشت همه ی معادلاتم را بهم بریزد. قلبم از شدت خوشی و درد مچاله می شد و برایش اهمیتی نداشت. چه کسی می خواست اهمیت بدهد؟ او زیباترینِ دنیا بود و من هیچ نبودم.
از هیچ به هیچ می رفتم و به هیچ چیز متصل نبودم.
چه کسی می خواست اهمیت بدهد؟! برای خودم هم مهم نبود. سراپا چشم بودم و گوش. "من"ی وجود نداشت که بخواهد قلب مچاله شده اش را بردارد و درون گنجه پنهان کند.و هنوز هم خسته ام، جو.
شاید امشب شب آخر باشد.۵ سپتامبر ۲۰۱۸.
۱:۳۱ بعد از ظهر.[برای جو آلنده]
_________________
لطفا اگر خوندینش، حسی که بهتون داد رو بهم بگین. :*💙
YOU ARE READING
For joe
Non-Fictionبرای کسی که صورت نداشت و از همه کسانی که صورت داشتند، زیباتر بود.