جمعه ها که می رسید، سرش را روی پایم می گذاشت و نوازش می خواست.
فردا که می شد، همه چیز را از سر می گرفت و دوباره من غریبه ای می شدم که صورتش رنج های هزارساله را به رخ می کشید.می گفت: امسال چند ساله می شوی؟
مکثی می کردم و جواب می دادم: ۱۹ سال.
به خودم چه می گفتم؟ می گفتم: هزارساله می شوم و دنبال قبری می گردم تا افکارم را درونش دفن کنم.شب ها که از نیمه می گذشت، سیگاری دستت می دادم و می گفتم: شب ها را باید این طوری گذراند، جو.
بعد توی خیابان ها راه می افتادم.
مردی را می دیدم که چاله می کند و عرق از سر و رویش سرازیر بود.
می پرسیدم: مگر کسی مرده؟
جواب می داد: همه مرده اند.. همه مرده اند..و شاید همه مرده ایم، جو.
شاید شب ها که می خوابم، جنون از در و دیوار کالبدم بالا می رود و روحم را می بلعد.درون رگ هایم چیزی می جوشد. انگار من یک دیگ از عصبانیت هستم که آدم ها هر وقت دلشان بخواهد ملاقه ای بر می دارند و هم می زنند.
دلم می خواهد با تمام وجودم فرار کنم و چشمم به چشم این آدم ها نیفتد. بدوم و به آغوشی که هیچ وقت برای من باز نشده، فرار کنم. گریه های چند ساله ام را کجا بریزم، جو؟ غم های آدم خوار را کجا دفن کنم که شب ها به روحم چنگ نیندازند؟
آدم ها همه تکه های شکسته ام را برده اند، جو.
جمعه ها که می رسید، سعی می کرد تکه های شکسته ام را بند بزند. و وقتی موفق نمی شد، رو بر می گرداند و اخم می کرد.
می گفت: تکه های تو را نمی شود وصل کرد.. تمامت تکه پاره است و خدا هم نمی تواند تکه هایت را پیدا کند. بس که خالی هستی!ساکت می شدم و می گذاشتم راهش را برود. آدم ها را نمی توانم نگه دارم. می فهمی، جو؟ آدم ها را نمی توانم نگه دارم. چون همه چیز همزمان انقدر پر است که خودم را هم نمی توانم نگه دارم؛ و انقدر خالی است که دارم غرق می شوم و به کسی که بیشتر غرقم کند، نیازی ندارم.
همه چیز می خواهد از سرم بیرون بریزد اما واژه ها از من فرار می کنند.
تو از من فرار نکن، جو..
تو از من فرار نکن.۹ سپتامبر ۲۰۱۸.
۶:۲۰ بعد از ظهر.[برای جو آلنده]