~Part 1~

1K 101 13
                                    


"قسمت اول"

ᴥ ــــــــــــــــ ᴥ ـــــــــــــــ ᴥ

صبح قبل از اینکه صدای تایمر ساعتم بلند شه از خواب بیدار شدم...البته اگه بشه اسم چرت تیکه پاره ی دیشبمو خواب گذاشت...بدون معطلی خودمو توی دستشویی انداختم و شروع به سابیدن دندون هام با مسواک کردم...

وقتی کارم تموم شد و به اتاقم برگشتم صدای ظرف و ظروف از بیرون می یومد...معلوم بود مامانم داره با عجله صبحانه آماده می کنه...

امروز برای همه مون روز مهمی بود...برای من مهم تر و خاص تر...

امروز روز اول دبیرستان من بود...آه...دبیرستان...حتی اسمشم منو سر ذوق می یاره...

در کمدمو باز کردم و یونیفرم زرد رنگمو بیرون آوردم...و روی اتیکت روی سینش دست کشیدم...

- لی...جنو..

بله...من لی جنو...داشتم به یکی از بهترین دبیرستان های سئول میرفتم...

وقتی با نمره های بالا تونستم راهنمایی رو تموم کنم هیچ کس اونقدر متعجب نشد چون هر چی بود من تنها پسره دوتا استاد دانشگاه باهوش بودم...

شاید خیلی ها فکر می کردن شغل مادرم مانع این می شد که اون به کار های خونه و تربیت تک پسرش خوب رسیدگی کنه...ولی کاملا برعکس بود...مادرم بی نظیر ترین مادر دنیا بود...اون زیبا،مهربون ،عاقل و بسیار روشنفکر بود...

و تربیت مدرن مادرم باعث شده بود من کمی رفتارم بزرگ تر از سنم باشه...البته که هیچ کس از این موضوع ناراضی نبود...

راجب پدرم باید بگم...مثل همه ی پدر های دیگه دنیا الگوی زندگی پسرشه...پدرم معمولا توی تربیت من دخالت نمی کنه...مگر اینکه شرایط خیلی حساس باشه...پدرم واقعا مرد باهوشیه...اون دوراندیش و گاهی جدی و همچین خیلی خیلی خانواده دوسته...

بدون هیچ شکی من تا حالا توی زندگیم هیچ کم و کاستی نداشتم چه از نظر احساسی و چه از نظر مادی و یه پسر کاملا طبیعی ام که قراره به دبیرستان بره...

جلوی آینه کراواتمو بستم و موهامو مرتب کردم که همون موقع صدای مسیج گوشیم اومد...

گوشی مو چک کردم...

- تا یک ربع دیگه جلوی در مجتمع می بینمت دانش آموز لی...

لبخند زدمو جواب دادم:به موقع می رسم...دانش آموز هوانگ...

و سندش کردم...گوشی رو توی جیبم گذاشتم و بعد از برداشتن کوله م از اتاقم خارج شدم...

دانش آموز هوانگ...هوانگ رنجون...بهترین دوستم...من و رنجون از دوم راهنمایی باهم دوست شده بودیم...اون موقع رنجون تازه از چین اومده بود...تمام این سه سال ما کنار هم بودیم...خونه ی اونا سه طبقه پایین تر از ما بود...پدرش توی یک شرکت بازرگانی بین چین و کره مدیر یکی از بخش ها بود واسه همین اونا به کره اومده بودن...

[Back 2 U]Where stories live. Discover now