~ part 23 ~

417 66 80
                                    


" ته یونگ "

پاهام خسته شده بودو واقعا نای راه رفتن نداشتم...انگار بهشون وزنه وصل کرده بودن و من بزور داشتم میکشیدمشون...

جونگ وو هم خسته تر از من بود... بدون هیچ حرفی کنار هم راه میرفتیم...ناخودآگاه سنگینی نگاه کسی و روی خودم حس کردم...سرمو بالا اوردم و اطراف و جستجو کردم...چشمام دنبالش میگشت...اما بی نتیجه بود...حتی میتونستم بوی عطر همیشگیشو حس کنم...حس نیاز توی وجود و مغزم رخنه کرده بود...من به خیالش نیاز نداشتم...من به خودش نیاز داشتم...سنگینی پاهام بیشتر شد و لرزیدن...قدم بعدی رو که خواستم بردارم روی زمین افتادم...جونگ وو هینی کشید و کنارم نشست...

- چیشد ته؟!...حالت خوبه؟!...

سرمو بین دستام گرفتم و با صدایی که خودمم نشنیدم گفتم: خوبم...

جونگوو دستشو روی کمرم گذاشت و پرسید: چیکار داری با خودت میکنی؟!

سرمو تکون دادم...نمیدونستم...واقعا هیچی نمیدونستم..

" جه هیون "

دست به سینه مسیر راه رفتنشو نگاه میکردم...قرار نبود فراموشش کنم...هیچوقت...

اون میتونست چند روز ، چند ماه ، یا حتی چند سال نباشه، اما حق نداشت تا همیشه نباشه...

سرشو بالا آورد و به اطراف نگاه کرد...پوزخند زدم...احمق...رفتارش کاملا بر عکس حرفاشه...وانمود میکنه منو نمیخواد اما همیشه نگاهش دنبالم میگرده...همه حرفای اون شبش با این رفتاراش به هیچ تبدیل میشد...اما نمیتونم حس گرم شدن قلبمو انکار کنم وقتی فهمیدم هنوزم منتظرمه...نفسم توی سینم حبس شد موقعی که روی زمین افتاد...نا خوداگاه یک قدم برداشتم...اما با زانو زدن پسر کنارش و کمک کردنش برای بلند شدن سر جام برگشتم و پوزخندم عمیق تر شد...معلوم بود خیلی ضعیف شده و همینطور لاغر تر...دوباره دست به سینه به ماشین تکیه دادم...یعنی قرار بود تا کی اینجوری باشیم؟!

واقعا این سرنوشتمون بود؟..این اخری باری بود که میدیدمش؟!..

ـــــــــــــــــ . ـــــــــــــــــ . ــــــــــــــــــــ . ـــــــــــــــ . ــــــــــــــــ . ــــــــ

" ته یونگ "

بعد از اینکه جونگ وو رفت سریع توی خونه رفتم و خودم رو توی اتاقم رسوندم...این چند ماه خیلی ضعیف شده بودم...دلیلش رو هم میدونستم...ولی نمیدونستم دوریش انقد میتونه حالم رو بد کنه...حتی توی تصوراتمم به این مرحله نرسیده بودم... واقعا قراره این بشه ادامه زندگیم؟...بجز جه هیون چه دلیلی میخواستم برای زندگیم پیدا کنم؟..اصلا میتونستم پیدا کنم؟..چرا اونشب تمام امید جه هیون رو نابود کردم وقتی میتونستم همه چیزو درست کنم؟..چرا وقتی میخواست منو ببوسه پسش زدم؟..هرروز خودم رو سرزنش میکنم بخاطر حرفایی که زدم و کارایی که کردم...اما چند دقیقه بعدش با دلیلای مزخرف خودمو مثلا راضی میکنم...اما دیگه دلیلی وجود نداشت...تمام دنیا با تمام وجود داشت بهم سیلی میزد و میگفت: بدون جه هیون اینده ای هم وجود نداره...

[Back 2 U]Where stories live. Discover now